حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۸۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۶
آبان


اینقدر پشت سر اون آمارگیر آنلاینمون حرف زدید

بیچاره قهر کرده!

گیر داده که هیچ وقت بیشتر از یه نفر نیستش!

حالا شما جوابگویی که بهش گفتی: 

سرکاریه؟! الکیه؟!

حالا خوب شد؟!

راضی شدی؟!

والا...

  • حاجی ره
۲۶
آبان

چند روزی گذشت 

و ما با قلبی آرام و ضمیری مطمئن 

کارهای معمول و دیدوبازدیدهامون رو انجام دادیم

و آخر راهی قم شدیم!


نکته:

سالهای سال 

هر یک ماه و نیمی که قم میموندم 

یه سر به خونه میزدم. (زادگاه!)

بی اختیار یک و نیم ماه که میشد دلم تنگ میشد و باید میرفتم

و این دلتنگی همیشه راس یک و نیم ماه رخ میداد

و این شده بود عادت مردانه ما!

نکته تموم شد!!!

ادامه...


بنا به اون عادت مردانه مان 

یک ماه و نیمی که تو قم به درس و بحثمون پرداختیم

یاد هندوستان و قصد منزل و یار کردیم!!!

بار بستیم و راهی شدیم

خونه که رسیدم مثه همیشه مادرمو بغل کردم

اما متوجه دزدیدن نگاهش هم شدم!

یه خبری بود

اما کسی نمیخواست چیزی بگه

منم بنا به عادتم کنجکاوی نکردم

چندباری خواهر کوچکم خواست چیزی بگه اما منصرف شد

تا عصر که خواهر بزرگم اومد 

گویا برای ماموریتی!

خوب یادمه:

حال و احوالامونو کردیم

رفت یه دور زد و برگشت

وسط اتاق به هم رسیدیم

گفت: حاجی!

گفتم: هوم؟!

گفت: "..." ازدواج کرد.

گفتم: چی؟!

باز گفت: "..." ازدواج کرد.

همینجور!

بدون مقدمه!

گفتم: یعنی چی؟!

انگار نفهمیده باشم!

یادم نیست دیگه چی گفت.

به مادرم نگاه کردم

او هم خیره و نگران به من نگاه میکرد.

رو مبل نشستم

خواهرم همچنان داشت حرف میزد!

اما من نمیشنیدم

چند دقیقه ای گذشت

پا شدم کلید موتور داداشم رو از جا کلیدی برداشتم

مادرم نگران میپرسه: کجا میری؟!

میگم: خونه عمو!


  • حاجی ره
۲۵
آبان

لپ تاپم در دست تعمیره!

رفقا بالا سرشن و مواظبش.

شما هم واسش دعا کنین


پ.ن:

به نفع خودتونه دعا کنید

وگرنه من که عمرا با موبایل ادامه رمان عشقیمو بنویسم

والا..

  • حاجی ره
۲۴
آبان

...

ما هم هعی با انگشتای دست و انگشترمون بازی بازی ...

که یهو خانم "..." با یه سینی چای وارد شد!

فقط متوجه شدم که خوش قد و قامته! و چادر نماز سرشه!

(زیاد نیگا نکردم خب!)

با عمو سلام و احوالپرسی کرد و ما هم پشم!!!

(حالا باز میان میگن حاجی حرف بی تربیتی زده و ...! 

اصطلاحه خب! به معنای "مورد توجه واقع نشدن!" حلّه؟!)

به عموی گرام چای تعارف کرد و بعد اومد سمت من!

روبروم که ایستاد متوجه شدم جوراب نپوشیده

(جهت رعایت اخلاق و عرفان!!! 

از توصیف ادبی و غیر ادبی آن مجسمه زیبایی و ملاحت خودداری میکنیم!)

چای که تعارف کرد سلام کرد! همین!

اونوخ بود که تازه سربلند کردم که ببینمش

و خشکم زد:


 دوتا چشم سبز مثه زبرجد داشتن با تعجب و کنجکاوی مارو نیگا میکردن!

ما هم نه خواستیم و نه تونستیم چش برداریم

(یه نظر حلاله دیگه! والا...)

چند ثانیه گذشت تا به صرافت برداشتن چای بیفتیم

و از همون لحظه دیگه جواب خودمو میدونستم!

روبروی ما نشست

و ما هم جهت پرهیز از اون چشمها!!! 

به سر انگشتان پاها که از زیر چادر نمازش بیرون بودن چشم دوخته بودیم!!!!

(خب نمیتونستم که سقفو نیگا کنم!)

عمو احوال خانواده شو پرسید

و چند سوال درمورد کار و بیشتر درسش (واسه اینکه که من بشنوم میپرسید!)

البته من که دیگه گوش نمیدادم! و تو هپروت بودم!

چند دقیقه ای گذشت و عمو به صحبت با عروسش مشغول شد

باز یه نگاه کردم دیدم اونم داره منو نیگا میکنه!

(انگار آخوند ندیده باشه! والا...)

البته لباس شخصی بودم!

بعد عمو گفت: خب حاجی! سوالی چیزی نداری؟! بریم؟!

من: بریم!

خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون

اما چیزی از ما جا ماند...

توی مسیر سکوت عجیبی بود

سکوتی که من میخواستم هیچوقت شکسته نشه

دوس داشتم هر چه آرومتر راه برم

تو فکری بودم که نمیتونستم خودمو ازش بکشم بیرون

"اون چشمها"

عمو: خب؟!

من: ...

عمو (و این دفعه بلندتر!): خب!!! چی شد؟!

من: همین خوبه!

عمو: پس قبوله؟! (با لبخندی شیطانی!)

من: ....

دم در خونه عمو که رسیدیم

گفتم: عمو من میرم خونه!

و بی خداحافظی از هم جدا شدیم.


پ.ن:

یه کم کامنتارو جواب بدیم

و ان شاء الله در چند روز آینده 

ادامه رمان عشقیمونو به رشته تحریر درخواهیم اورد!

و من الله التوفیق!


  • حاجی ره
۲۴
آبان


درستش اینه که این پست خیلی محزونانه!!! نوشته بشه

اما امان از کرم طنز درونمان که عنان مارو هم دست خودش گرفته!

(المومن حزنه فی قلبه و بشره فی وجهه!)

و اما بعد...

حضرت عمو بعنوان بزرگ خاندان!

وظیفه خودشون میدونن مجردهای فامیل رو به چاه بندازن!

و بیشترین تلاشی هم که در این چند ساله بعمل اوردن در حق بنده بوده!

و البته همه هم به شکست انجامیده!

این پست مشروح یک شکسته!

شکستی برای عمو و شکستی بزرگتر برای من!

الان واقعاً محزون شدم! :(( 


یه شب رفتیم خونه عمو

(بعد از دهها مورد پیشنهادی که ناموفق بود!)

باز فرمودند:

حاجی یه دختر خوب سراغ دارم! 

اینقدر این دختر خوبه! اینقدر این دختر خوبه... (دو بار!) 

اینقدر نجیب و متینه!

خیلی هم خوشگله!!!

یعنی تکه این دختر!

من ندیدم دختر به این خوبی و ... (خودتون ادامه بدید متنو!)

من: خب!

او: اصن حیفه این دختره! فکر نکنم تو لیاقت این دخترو داشته باشی!!!!!!!!!!!!!

من: مسخره کردی مارو عمو؟!

 :/

او: میخوای یا نه؟!

من: خب ببینم!

او (با داد!): میخواااااااااای یا نه؟!

(تعریفداد زدنشو کرده بودم واستون!)

من: عآره میخوام!

او: الان زنگ بزنم هماهنگ کنم؟!

من: الان؟!

(گفته بودم چقدر هول و عجوله!)

او: عآره یا نه؟! (ایضا با داد!)

(کله شقو یکدنده است دیگه!)

من: عآره عآره!

گوشی تلفن رو برمیداره زنگ میزنه به عروسش

بهش میگه: به "..." بگو بیاد پایین پیش شما!

من و حاجی هم تا چند دقیقه دیگه میاییم

این دوتا همدیگه رو ببینن!

("..." دختر همسایه بالایی عروس عموئه!)

او: پاشو بریم!

ما هم مضطرب و مسترس!!! (به قول دوستی!)

بی هماهنگی و آمادگی قبلی!

(البته همه خواستگاریای قبلی هم همینجوری بودن

اما این دفعه عمو طوری از دختره تعریف کرد که لاحول و لا قوه!!!)

بدون اینکه حرفی با هم بزنیم رفتیم

چند دقیقه پیاده راه بود

(حسّ عجیبیه یادآوری اون لحظه ها! و البته خوش آیند هم نیست اصلاً)

عمو با عروسش احوالپرسی کرد و رفتیم داخل

یه اتاق نوساز و کوچیک!

کسی هم نبود!

نشستیم.

چند دقیقه ای گذشت

عمو گفت: کجاست "..."؟!

ادامه دارد...


پ.ن: 

استخاره کردم واسه رمز دار کردن مابقیش!

رمز دار: خوب با زحمت! (زحمتشم که تابلوئه چیه!)

رمزندار: در نهایت خوب است!

شانس آوردید مخاطبان خاموش!

والا...

  • حاجی ره
۲۴
آبان


خانم صابخونه نذری آورده!

تازه گرمش کردم که بخورم!

بعد که خوردم 

اونوخ میام اون پست شکست عشقی رو مینویسم!

گفتم معطل نشین یهو!

والا...


پ.ن:

پست آتی هم مخاطب خاص داره!

که میدونم خیلی مشتاقه در این مورد بدونه!

:)

  • حاجی ره
۲۴
آبان

همین عموی گرام سالها پیش ازم خواست برای مادر بزرگم دوماه روزه بگیرم!!!

در عوض منو یه سفر 15 روزه سوریه ببره!

(حضرت عمو مدیر کاروان حج و سوریه و کربلایند!)

ما هم از خدا خواسته تو پاییز و زمستون که روزها کوچیکن و راحت!

دو ماه به نیت مادربزرگ مرحومه و مغفوره مان روزه گرفتیم!

(که نور به قبرش بباره به حق شهید کربلا!)

اینو میخواستم بگم که:

تنها کسی هم که تو فامیل و شایدم مردم شهر از این عمو! حساب نمیبره منم!  :))

شاهد مثال این که:

تو همون سفر حضرت عمو ایستاده بودن وسط اتویوس 

و داشتن درمورد یه چیزی یا جایی توضیح میدادن 

که:

بنده از ته اتوبوس یه تیکه کلفت بارشون کردم!!!

همه مسافرها در حالی که سعی میکردن ایشونو از خود نرنجونن هرهر خندیدن!

بعد متوجه شدم یکی از پشت سریها از بغل دستیش پرسید:

این کیه اینقدر جرئت داره اینجوری با عآقای "عمو" صحبت میکنه!؟؟!

طرف هم جواب داد: برادر زاده شه!


پ.ن:

اینارو گفتم تا آماده بشین برای شنیدن شکست عشقی حاجی!

:((

  • حاجی ره
۲۴
آبان

این عموی ما عآدم خیلی خاصیه!

خیلی کاریزماتیک، مقتدر، همه فن حریف!

آخوند نیست ولی از صدتا آخوند بدتره!!!

با همه مسئولین شهر هم آشناست

همه شهر هم میشناسنش!

بسیار عجول و هول!!!

تلفنهاش بیشتر از سه دقیقه نمیشه

وارد مغازه که میشه دو دقیقه بعد با جنس مربوطه خارج شده

خیلی وقتها اصن توجه نمیکنه تو چی میگی!

فقط حرف خودشه!

خیلیا ازش میترسن!

تو خونه صداش میزنن "آقاجان"

همه دو زانو و سیخ جلوش میشینن! (جز من!)

خیلی تند و با صدای بلند نزدیک به فریاد صحبت میکنه

مخصوصا وقتی بخواد حرفشو به کرسی بشونه!

یا با یه بدبختی بحث میکنه!


ادامه دارد...

  • حاجی ره
۲۴
آبان

چند روز پیش عموم زنگ زد

(کاری که تا حالا نکرده!)

تازه از خواب پا شده بودم و میخواستم برم سرکار!

من: سلام !!!

او: سلام آیه الله!

(عموم منو اینجور صدا میزنه!)

من: صبحتون بخیر! چه عجب؟!

او: تو آخر زن گرفتی یا نه؟!

(انگار نه انگار باهاش احوالپرسی کردم!)

من: نه!

او:چرا؟!

من: نشده دیگه!

اوک تو چرا این دفعه که اومدی خونه تون، به من سر نزدی!!!؟؟؟

(درسته که بزرگ فامیله ولی چه توقعها! والا...)

منم هر چی فک میکنم که چرا برخلاف همیشه به عموم که تنها عمو هم هست سر نزدم

هیچی یادم نمیاد!!!

هر دو ساکتیم

من در فکر و او در انتظار!

یهو یادم میاد و میگم:

من: یه نصفه روز بیشتر خونه نبودم، بقیه شو مشهد بودم! فرصت نشد!

او: خب ببین! یه موردی برات پیدا کردم! خیلی دختر خوبیه!

من: دوباره شروع شد!!! (البته تو دلم! و با خنده!!!)

او: دارم صحبتهارو میکنم! بعدا! بهت خبر میدم! خداحافظ!

(بوق ممتد...)

...

(آیکون حاجی در حال کندن موی سر و ریش و همزمان کوبیدن سر به دیوار!)


پ.ن: 

مکالمه کاملا واقعی بود!

والا...


  • حاجی ره
۲۴
آبان

نه زن گرفتیم

نه بخاری رو راه انداختیم!

نتیجه اخلاقی: محکومیم به تحمل سرما!


  • حاجی ره