م م 626: انکسار القلبیه الثالثه!!! (شکست قلبی سه!)
چند روزی گذشت
و ما با قلبی آرام و ضمیری مطمئن
کارهای معمول و دیدوبازدیدهامون رو انجام دادیم
و آخر راهی قم شدیم!
نکته:
سالهای سال
هر یک ماه و نیمی که قم میموندم
یه سر به خونه میزدم. (زادگاه!)
بی اختیار یک و نیم ماه که میشد دلم تنگ میشد و باید میرفتم
و این دلتنگی همیشه راس یک و نیم ماه رخ میداد
و این شده بود عادت مردانه ما!
نکته تموم شد!!!
ادامه...
بنا به اون عادت مردانه مان
یک ماه و نیمی که تو قم به درس و بحثمون پرداختیم
یاد هندوستان و قصد منزل و یار کردیم!!!
بار بستیم و راهی شدیم
خونه که رسیدم مثه همیشه مادرمو بغل کردم
اما متوجه دزدیدن نگاهش هم شدم!
یه خبری بود
اما کسی نمیخواست چیزی بگه
منم بنا به عادتم کنجکاوی نکردم
چندباری خواهر کوچکم خواست چیزی بگه اما منصرف شد
تا عصر که خواهر بزرگم اومد
گویا برای ماموریتی!
خوب یادمه:
حال و احوالامونو کردیم
رفت یه دور زد و برگشت
وسط اتاق به هم رسیدیم
گفت: حاجی!
گفتم: هوم؟!
گفت: "..." ازدواج کرد.
گفتم: چی؟!
باز گفت: "..." ازدواج کرد.
همینجور!
بدون مقدمه!
گفتم: یعنی چی؟!
انگار نفهمیده باشم!
یادم نیست دیگه چی گفت.
به مادرم نگاه کردم
او هم خیره و نگران به من نگاه میکرد.
رو مبل نشستم
خواهرم همچنان داشت حرف میزد!
اما من نمیشنیدم
چند دقیقه ای گذشت
پا شدم کلید موتور داداشم رو از جا کلیدی برداشتم
مادرم نگران میپرسه: کجا میری؟!
میگم: خونه عمو!
- ۹۲/۰۸/۲۶
ولی وقتی دومی هم رفت گفتم از کدومتون(ائمه)کمک بخوام که کمکم کنید.من از همشون کمک خواستم و باز هم همه چی تموم شد.