م م 623: انکسار القلبیه الاولی! (شکست قلبی یک)
درستش اینه که این پست خیلی محزونانه!!! نوشته بشه
اما امان از کرم طنز درونمان که عنان مارو هم دست خودش گرفته!
(المومن حزنه فی قلبه و بشره فی وجهه!)
و اما بعد...
حضرت عمو بعنوان بزرگ خاندان!
وظیفه خودشون میدونن مجردهای فامیل رو به چاه بندازن!
و بیشترین تلاشی هم که در این چند ساله بعمل اوردن در حق بنده بوده!
و البته همه هم به شکست انجامیده!
این پست مشروح یک شکسته!
شکستی برای عمو و شکستی بزرگتر برای من!
الان واقعاً محزون شدم! :((
یه شب رفتیم خونه عمو
(بعد از دهها مورد پیشنهادی که ناموفق بود!)
باز فرمودند:
حاجی یه دختر خوب سراغ دارم!
اینقدر این دختر خوبه! اینقدر این دختر خوبه... (دو بار!)
اینقدر نجیب و متینه!
خیلی هم خوشگله!!!
یعنی تکه این دختر!
من ندیدم دختر به این خوبی و ... (خودتون ادامه بدید متنو!)
من: خب!
او: اصن حیفه این دختره! فکر نکنم تو لیاقت این دخترو داشته باشی!!!!!!!!!!!!!
من: مسخره کردی مارو عمو؟!
:/
او: میخوای یا نه؟!
من: خب ببینم!
او (با داد!): میخواااااااااای یا نه؟!
(تعریفداد زدنشو کرده بودم واستون!)
من: عآره میخوام!
او: الان زنگ بزنم هماهنگ کنم؟!
من: الان؟!
(گفته بودم چقدر هول و عجوله!)
او: عآره یا نه؟! (ایضا با داد!)
(کله شقو یکدنده است دیگه!)
من: عآره عآره!
گوشی تلفن رو برمیداره زنگ میزنه به عروسش
بهش میگه: به "..." بگو بیاد پایین پیش شما!
من و حاجی هم تا چند دقیقه دیگه میاییم
این دوتا همدیگه رو ببینن!
("..." دختر همسایه بالایی عروس عموئه!)
او: پاشو بریم!
ما هم مضطرب و مسترس!!! (به قول دوستی!)
بی هماهنگی و آمادگی قبلی!
(البته همه خواستگاریای قبلی هم همینجوری بودن
اما این دفعه عمو طوری از دختره تعریف کرد که لاحول و لا قوه!!!)
بدون اینکه حرفی با هم بزنیم رفتیم
چند دقیقه پیاده راه بود
(حسّ عجیبیه یادآوری اون لحظه ها! و البته خوش آیند هم نیست اصلاً)
عمو با عروسش احوالپرسی کرد و رفتیم داخل
یه اتاق نوساز و کوچیک!
کسی هم نبود!
نشستیم.
چند دقیقه ای گذشت
عمو گفت: کجاست "..."؟!
ادامه دارد...
پ.ن:
استخاره کردم واسه رمز دار کردن مابقیش!
رمز دار: خوب با زحمت! (زحمتشم که تابلوئه چیه!)
رمزندار: در نهایت خوب است!
شانس آوردید مخاطبان خاموش!
والا...
- ۹۲/۰۸/۲۴