م م 619: اعاذنا الله من شرور عموینا!!! (از شر عمومیمان به خدا پناه میبریم!)
چند روز پیش عموم زنگ زد
(کاری که تا حالا نکرده!)
تازه از خواب پا شده بودم و میخواستم برم سرکار!
من: سلام !!!
او: سلام آیه الله!
(عموم منو اینجور صدا میزنه!)
من: صبحتون بخیر! چه عجب؟!
او: تو آخر زن گرفتی یا نه؟!
(انگار نه انگار باهاش احوالپرسی کردم!)
من: نه!
او:چرا؟!
من: نشده دیگه!
اوک تو چرا این دفعه که اومدی خونه تون، به من سر نزدی!!!؟؟؟
(درسته که بزرگ فامیله ولی چه توقعها! والا...)
منم هر چی فک میکنم که چرا برخلاف همیشه به عموم که تنها عمو هم هست سر نزدم
هیچی یادم نمیاد!!!
هر دو ساکتیم
من در فکر و او در انتظار!
یهو یادم میاد و میگم:
من: یه نصفه روز بیشتر خونه نبودم، بقیه شو مشهد بودم! فرصت نشد!
او: خب ببین! یه موردی برات پیدا کردم! خیلی دختر خوبیه!
من: دوباره شروع شد!!! (البته تو دلم! و با خنده!!!)
او: دارم صحبتهارو میکنم! بعدا! بهت خبر میدم! خداحافظ!
(بوق ممتد...)
...
(آیکون حاجی در حال کندن موی سر و ریش و همزمان کوبیدن سر به دیوار!)
پ.ن:
مکالمه کاملا واقعی بود!
والا...
- ۹۲/۰۸/۲۴
چ عمویی !!!