حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۸۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
آبان

از یکی رفقا رسیدم: امروز چند شنبه است؟!

میگه: مجردی! روزهای هفته رو گم کردی!!!

 

پ.ن:

فهمیدم پنج شنبه است و شب جمعه در پیش!

(ما که دوشواری نداریم!)

والا...

  • حاجی ره
۳۰
آبان

بدجوری به کلمه "هوای دو نفره" آلرژی دارم!

به نظرم خیلی متظاهرانه است!

عقم میگیره!

جدی!

 

پ.ن:

دو شبانه روزه قم داره بارون میاد!!!

دلتون بسوزه!

  • حاجی ره
۲۸
آبان

امروز از بعد نماز مغرب و عشاء

(که پشت سر دوستان در منزل اقامه کردیم!)

تا ساعت ده یکسره به تایید کامنتهای شما نشستیم

بیشتر از 4 ساعت مفید!

کسی همچون رکوردی داره؟!

یا برم واسه خودم ثبتش کنم؟!


پ.ن:

آخرم یه عالمه ازش موند!

:(

  • حاجی ره
۲۸
آبان


یه مدت که نمیدونم چقدر بود

نیم ساعت؟! یک ساعت؟! دو ساعت؟! ...

با موتور تو خیابونهای خلوت شهر روندم!

با سرعت خیلی پایین!

آخر با یه حال زاری برگشتم خونه!

مادرم نگران اومد استقبالم!

میگه: چطور شد؟!

میگم: هیچی!

میشینم رو مبل.

خواهرم رو میبینم که توی اتاق دیگه است

میدونم که حسابی دودله بیاد پیشم یا نه!

شاید از خجالتش! و این که نتونسته کاری واسم بکنه!

او هم بی تقصیره ولی!

ساکم که هنوز کامل باز نشده رو میبینم

مادرم رو به نشانه خداحافظی بغل میکنم و میگم: 

ماما! میرم قم! درسهام زیاده!!!

میگه: قراره سه قلوها بیان! بمون!!!

میگم: سی دی کارتونشونو میذارم رو تاقچه!

میگه: شب بمون ماما!!!

...

مادرم هر وقت خیلی احساساتی بشه

به بچه هاش میگه ماما! همونطور که ما بهش میگیم!

میگم: دیر میشه!

دوباره بغلش میکنم

و التماس دعا میگم!

موقع بیرون رفتنم انگار تازه یادش اومده باشه

میگه: صبر کن به "د" (داداشم) زنگ بزنم بیاد برسونتت!

میگم: خودم میرم! خداحافظ!

خواهر کوچکو هم اومده به تشییع!

تمام راه رو تو اتوبوس فکر میکنم

فکرهایی که همشون به بن بست میخورن

و باز از اول!

نرفته برگشته ام!

رفقا تعجب کرده اند!

اما کسی سوالی نمیپرسه.

روزهای بعد کم کم سوالا شروع میشن

حاجی! ناراحتی؟!

من: نه!

حاجی! طوری شده؟!

من: نه!

حاجی! تو خودی!

من: نه!

حاجی! ...

من: نه!

...

یادمه که یه موقع 

تنها  لبه حوض وسط مدرسه نشسته بودم

تو فکر بودم!

یکی کنارم نشست

نگاش نکردم!

بعد یه مدت که همینجوری گذشت با احتیاط و آروم پرسید:

حاجی!  کسی از نزدیکان فوت کرده؟!

گفتم: نه!

اما جواب این نبود!

آره! خودم!


پ.ن:

چند ماه گذشت

و تو این مدت به تلفن هیچ کس جواب ندادم!

نه عموم! نه مادرم! نه خواهرام! نه...

بعضی وقتا تلفن زنگ میخورد

و من گریه میکردم

اما گوشی رو برنمیداشتم!

گذشت

تا این که خواهرام اینقدر پیامکی باهام حرف زدن

که کم کم تونستم به تلفن ها جواب بدم

و اینجوری برگشتم به زندگی عادی!

زندگی ای که نیمی از وجودم در اون گمشده بود!


  • حاجی ره
۲۷
آبان


کسی لالایی بلد نیست؟؟؟

والا...

(دوستان برید بخوابید جون حاجی!)


پ.ن:

همیشه دوس داشتم یه عالمه پست بزارم در مورد سه قلوهای خواهرم!!!

اولیشو افتتاح میکنم:

نه این که من همیشه قم بودم و اینا زیاد مارو نمیدیدن

عاشق و دلباخته ما بودن!

یعنی همیشه سه تایی معاً!!! به من اویزون بودن!

وقت خواب که میشد بلبشویی بود!

یکی که این طرف من میخوابید

یکی هم اونطرف!

همیشه یکی اضافه میومد!!!

که اونم زود نجنبیده بود جاهارو بقیه غصب کرده بودن!!!

اونوخ میزد زیر گریه!

یعنی همیشه این برنامه موقع خواب تکرار میشد

رد خور هم نداشت!


پ.ن:

کوچیک که بودن سومی رو رو سینه خودم میخوابوندم!

بعدها هرچی بزرگتر شدن

این راه هم دیگه امکان پذیر نبود!

همیشه باید سومی رو یه جوری خرش میکردیم!

خدا مارو ببخشه!


پ.ن:

بدبختی بعدی این که مجبور بودی به پشت بخوابی نه به پهلو!

اگه به پهلو میخوابیدی

یکی خوشحال میشد اون یکی شاکی

که چرا پشتت رو به من کردی!

زندگی بود ما داشتیم!؟!

والا...

  • حاجی ره
۲۷
آبان


این پست صرفا جهت لبخند شما مخاطبین تهیه و تعبیه!!! شده است:


امروز به عنوان شاهد رفته بودم محضر

جهت ثبت ازدواج خودمونی یکی از رفقا

خانمه مدارکمو گرفت یادداشت کرد

بعد پرسید: شغلتون؟!

خیلی جدی گفتم: قاچاقچی ام!

یعنی خانمه و عروس و داماد داشتن زمینو گاز میزدن!!!

دقایقی بعد داماد تصحیح فرمودن که: روحانی هستن ایشون!

:))

  • حاجی ره
۲۷
آبان

دخترخالم که در پست های آتی نقش مهمی خواهد داشت

با شوهرش و دو بچه کوچکش اومدن قم

خونه رو واسشون خالی کردم

و خودم و همخونه ای گرام اومدیم خونه رفقای مایه دار

نزدیک حرمیم!


پ.ن:

طبق بررسی های آماری بنده:

کلا پنج تا طلبه ایم!

دو نفر که داداشن و صابخونه!

سه نفر مهمونن!!!

دو نفر تازه عقد کردن!

سه نفر مجردن!!!

دو نفر تهرانین! 

سه نفر دیگه: شیرازی و شمالی و من!!!

سه نفر معمّم هستن!

دو نفر مکلّا!!!

چهار نفر مون پشت لپ تاپن! 

(چهارتا لپ تاپى نه همه پشت یکی!)

یه نفر ول میچرخه!!!

(انگار ما پشت لپتاپ اورانیوم غنی میکنیم! )

والا...

  • حاجی ره
۲۷
آبان

رفتم حرم

یه زیارت اورژانسیو...

برگشتم!!!


پ.ن:

تو یکی از باغچه های نزدیک حرم

یه کیف مشکی شیک زنانه افتاده بود!

وسط باغچه رو خاک!

نخواستم خودم بهش دست بزنم

ورودی حرم یه امانتداریه

به مسئولش میگم:

یه کیف زنونه فلان جا افتاده

احتمالا دزدیدنش

خالیش کردن و انداختن اونجا!

یکی رو میفرسته که بیارتش!

  • حاجی ره
۲۷
آبان


توی راه سوار بر موتور

کم کم از اون شوک اولیه و تحیر بیرون می اومدم

و لحظه به لحظه عصبانی تر میشدم

زن عموم درو باز کرد

گفتم: عمو کجاست؟

گفت: تو اتاقه!

عموم به خاطر کمردرد شدیدش تو خونه بستری بود 

از دم اتاق میبینم که روی صندلی مخصوصش نشسته 

و داره از رو مفاتیح دعا میخونه

میگم: عمو! قضیه "..." چیه؟!

سربلند میکنه

و میگه: سلام علیکم! حالا بیا تو!

سلام میکنم و با اکراه وارد میشم

روبروش وای میایستم

با تندی میگم: چه خبر شده؟

با ناراحتی میگه: عقد کرده!

صدامو بالا میبرم : یعنی چی عقد کرده؟

با اوقات تلخی میگه: یعنی چی داره؟! عقد کرده دیگه!!!

برخلاف انتظارم داد نمیزنه

و این دفعه من داد میزنم: 

مگه ما قرار نذاشتیم؟؟؟

صحبت نکردیم؟؟؟

تو کوچه چی بهت گفتم؟!؟

با مفاتیح که روی پاش گذاشته بازی میکنه

بهم نگاه هم نمیکنه

و من هم بیشتر داد میزنم:

تو چرا چیزی نگفتی؟!

چرا خبر ندادی؟!

چرا هیچکار نکردی؟!

...

چیزی نمیگه

هرچی من بیشتر داد میزنم اون بیشتر تو خودش فرو میره

از زن عموم که گوشه ای نشسته 

و داره بلند بلند ذکر میگه و صلوات میفرسته خجالت میکشم

نگاش که میکنم از چشمهاش میفهمم که نگران منه نه شوهرش

حال خودمو نمیفهمم!

من به امید تو رفتم قم!!!

چرا هیچی نگفتی؟!

...

فک میکنم اولین باره که کسی داره سرش داد میزنه

دیگه طاقت نمیاره!

سرشو بلند میکنه

دستشو به پشت دستش میزنه

و این بار داد میزنه!!!

دادی که توش دلخوریه!

و ترحم!

والله چیزی به ما نگفتن!

به خدا خبر ندادن!

خودشون بی خبر از همه بریدن و دوختن!

اصلا ما خبردار نشدیم

بیخبر از همه، کاراشونو کردن!

حرمت مارو هم نگه نداشتن!

انگار نه انگار که ما بزرگ فامیلیم

...

در یک لحظه خلع سلاح میشم

او هم بازی خورده!

برمیگردم!

صدای زن عموم رو از پشت سر میشنوم 

که دلداری میده و دعام میکنه!


  • حاجی ره
۲۶
آبان


اون شبی که اون دو تا پست اول این ماجرارو گذاشتم

شبش تا ساعت سه خواب نرفتم!

شما پاسخگویی؟!

:((

پ.ن:

"کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها..."


  • حاجی ره