م م 624: انکسار القلبیه الثانیه! (شکست قلبی دو)
...
ما هم هعی با انگشتای دست و انگشترمون بازی بازی ...
که یهو خانم "..." با یه سینی چای وارد شد!
فقط متوجه شدم که خوش قد و قامته! و چادر نماز سرشه!
(زیاد نیگا نکردم خب!)
با عمو سلام و احوالپرسی کرد و ما هم پشم!!!
(حالا باز میان میگن حاجی حرف بی تربیتی زده و ...!
اصطلاحه خب! به معنای "مورد توجه واقع نشدن!" حلّه؟!)
به عموی گرام چای تعارف کرد و بعد اومد سمت من!
روبروم که ایستاد متوجه شدم جوراب نپوشیده
(جهت رعایت اخلاق و عرفان!!!
از توصیف ادبی و غیر ادبی آن مجسمه زیبایی و ملاحت خودداری میکنیم!)
چای که تعارف کرد سلام کرد! همین!
اونوخ بود که تازه سربلند کردم که ببینمش
و خشکم زد:
دوتا چشم سبز مثه زبرجد داشتن با تعجب و کنجکاوی مارو نیگا میکردن!
ما هم نه خواستیم و نه تونستیم چش برداریم
(یه نظر حلاله دیگه! والا...)
چند ثانیه گذشت تا به صرافت برداشتن چای بیفتیم
و از همون لحظه دیگه جواب خودمو میدونستم!
روبروی ما نشست
و ما هم جهت پرهیز از اون چشمها!!!
به سر انگشتان پاها که از زیر چادر نمازش بیرون بودن چشم دوخته بودیم!!!!
(خب نمیتونستم که سقفو نیگا کنم!)
عمو احوال خانواده شو پرسید
و چند سوال درمورد کار و بیشتر درسش (واسه اینکه که من بشنوم میپرسید!)
البته من که دیگه گوش نمیدادم! و تو هپروت بودم!
چند دقیقه ای گذشت و عمو به صحبت با عروسش مشغول شد
باز یه نگاه کردم دیدم اونم داره منو نیگا میکنه!
(انگار آخوند ندیده باشه! والا...)
البته لباس شخصی بودم!
بعد عمو گفت: خب حاجی! سوالی چیزی نداری؟! بریم؟!
من: بریم!
خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
اما چیزی از ما جا ماند...
توی مسیر سکوت عجیبی بود
سکوتی که من میخواستم هیچوقت شکسته نشه
دوس داشتم هر چه آرومتر راه برم
تو فکری بودم که نمیتونستم خودمو ازش بکشم بیرون
"اون چشمها"
عمو: خب؟!
من: ...
عمو (و این دفعه بلندتر!): خب!!! چی شد؟!
من: همین خوبه!
عمو: پس قبوله؟! (با لبخندی شیطانی!)
من: ....
دم در خونه عمو که رسیدیم
گفتم: عمو من میرم خونه!
و بی خداحافظی از هم جدا شدیم.
پ.ن:
یه کم کامنتارو جواب بدیم
و ان شاء الله در چند روز آینده
ادامه رمان عشقیمونو به رشته تحریر درخواهیم اورد!
و من الله التوفیق!
- ۹۲/۰۸/۲۴
خدایا مدیون دل کوچیک بچه هامی اگه حرف فامیل اقای بهجت بیشتر خریدار داشته باشه واست=)) ؛ )
"برای خودشان..." چند بار اون روزها خودتون رو نصیحت کردید و توضیح دادید ماجرا رو اما دل تون مثل بچه های تخس سه ساله پا کوبیده به زمین؟؟ : )