حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۷۰ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۰۸
آذر

 

عاغا ما هر چی هیچی نمیگیم شما هم هیچی نمیگین!

بیشتر از یه هفته است لپتاپم خرابه

و تحویل رفقا دادم که بتعمیرن

تازه دیروز معلوم شده که از پسش برنمیان!!!

قرار شده بدن دس تعمیر کار!

منم هعی از لپ این و اون میکشم!!!

یا خیلی هنر کنم با گوشی میام میخونمتون

و بعضی کامنتارو که متنشون کوتاهه رو جواب میدم!

(با گوشی نمیشه کامنت بلندهارو جواب داد! حداقل گوشی من اینجوره!)

 

پ.ن:

به قول آرش

کسی باباش کارخونه لپتاپ سازی نداره!!!

که یه لپتاپ تست خداقل بده به ما یه مدت!

دعاش میکنم ها!!!

والا...

 

پ.ن:

سعی میکنم تا آخر امشب کامنتارو جواب بدم

هرچند همخونه ای گرام گفته هفت و نیم لپتاپشو میخواد!!!

وقتی هم نشست پاش (واسه درس البته! برخلاف من!!!)

دیگه معلوم نیست کی پاشه

و اصن نوبت به من برسه یا نه!

شرمنده همتونم!

ولی عوضش دیشب از ۹ شب تا سه شب حرم بودم

واس دوستای مجازی که شما باشین

حسابی دعا کردم

و نیابتا زیارت مفصلی به جا آوردم!

کیه که قدر بدونه؟!

والاووو

  • حاجی ره
۰۸
آذر

 

اینقدر این رائفی پور همه رو به توهم انداخته که

الان ما میترسیم واسه این پست شماره بزنیم!!!

 

  • حاجی ره
۰۸
آذر

 

 

تا حالا چند تا کامنت داشتم که فرموده بودن:

"حاجی هم حاجی های قدیم"

 

ما نیز در جواب میفرماییم:

کلاً هر چیزی قدیمیش بهتره!

والا...

  • حاجی ره
۰۸
آذر
وبلاگهای دوستان شما
http:// .blogfa.com

وبلاگ دوستان (مرتب شده براساس تاریخ به روز رسانی و درج مطلب جدید)
آدامس با طعم کروکودیل سه دقیقه پیش

 

لــُــرمانتِف ۵۲ دقیقه پیش

 

همیشـ ه که نـــه "گاهـــی" دو ساعت پیش

 

ان قلت دو ساعت پیش

 

اندر حکایات من دو ساعت پیش

 

تـب نویسی هایٍ مدآمم سه ساعت پیش

 

حرفهای کاملا بی پرده آزیتا سه ساعت پیش

 

شب نویسی سه ساعت پیش

 

کاچی چهار ساعت

 

1تـــنها چهار ساعت

 

مجم چهار ساعت

 

نـــوشتـــه هاے سفیـــد ِکمرنــــگ چهار ساعت

 

بـ لـ ا مـ ا سـ کـ ه چهار ساعت

 

روز ، نامه های مَـــن چهار ساعت

 

دختر کپکی:) پنج ساعت

 

لاغر که می شوی پنج ساعت

 

مَـــــرتــیـکه پنج ساعت

 

رهــایـی پنج ساعت

 

دتری تنها پنج ساعت

 

تیک تاک

شش ساعت

 

 


 

مقدمه الاولی (صغری): اونایی که کمتر از پنج ساعت از آپ کردنشون میگذره!!! عآره همونا!!!

مقدمه الثانیه (کبری): همشون بلا شک و لا شبهه مجردن!!!

الاستدلال (نتیجه): چون الان ساعت ۴ شب جمعه است!

والا...

  • حاجی ره
۰۶
آذر

همیشه واسم اتفاقات خوبی میفته

که اون اتفاقات خوب باعث اتفاقات بدی واسم میشن!


پ.ن:

الان من به همه اتفاقات خوب مشکوکم!

مشکوک!

  • حاجی ره
۰۵
آذر

 

دل شکستن هنر نمیباشد، بیشتر یه فنه!

حاجی (ره)

 

  • حاجی ره
۰۵
آذر


سه شنبه 5 آذر1392 ساعت: 8:41 توسط:zeinab
حاجی تا صف شلوغ نشده امضای منو بده من برم
میام اینجا یاد امام جماعت مدارس ابتدایی میوفتم که 10-15 تا بچه کوچولو دورشن و هی با سوالاشون میخوان دیوونش کنن اما ایشون خیلی آروم و صبور جواب میده
راستی من هروقت اومدم (که تعداد این اومدن هام زیاده چون من تمام آرشیو رو خوندم) این امار گیر بالای 3 نفر آنلاین رو نشون داده
چرا تهمت می زنین بهش طفلکی؟
وب سایت ایمیل
م م 660: الطاف عجیبه اصدقائنا! (لطف های غیر معمول دوستان ما!)


 

دوستان توجه داشته باشید که مطلب فوق کامنت یکی از دوستانه که کپی شده

باز مثه اون دفه سوء تفاهم نشه بیادید یقه آخوندی مارو بگیرین!

والا...

 

این کامنتو که خوندم

یاد یکی از شیرین ترین خاطرات تبلیغم افتادم!

دومین سالی که رفتم تبلیغ (تبلیغ روستا!)

یه جایی بود تو باغملک خوزستان!

هر روز عصر میرفتم مدرسه یک کلاسه روستا

که حتی دیوار نداشت

و زنگ تفریح که میشد همه ملت از رو پشت بومها و حیاطهاشون

(که اونا هم دیوار نداشت!!)

بچه هاشونو رو میدیدن که با حاجاغا  تو حیاط خاکی مشغولن

حرف! خنده! بازی! سوال جواب!

بچه ها کوچیک بودن

همه دبستانی

و تقریبا همه دختر!

(جز یکی دو تا بچه خیلی کوچیک که هویجوری فقط میومدن سر کلاس و پسر بودن!)

پسرها همین که بزرگ میشدن

میرفتن واسه چراندن گوسفندها تو کوه

یا هر کمک دیگه ای که تو کشاورزی و دامداری ازشون برمیومد!

جالبترش که همیشه خودمو هم به خنده مینداخت موقع تعطیلی بود

از لحظه ای که از کلاس بیرون میومدن

تقریبا ۱۵ تا بچه عینهو جوجه!!! دورم حلقه میزدن

و هماهنگ با سرعت قدمهای من

که مجبور بودم آهسته برم تا زیر دست و پا نرن!!!

تا روستا میومدن!

دقیقا عین یه گارد محافظ! یه حلقه به هم فشرده دورم درست میکردن

که هرکی میدید به خنده میافتاد!

تازه همه خوراکیهاشونو که از تنها دکه و مغازه روستا خریده بودن رو میکردن

زیاد متنوع نبود

پفک و چیپس فقط!

آدامس موزی خارجی یه کالای لوکس به شمار می اومد

که تنها مشتریش من بودم که به عنوان جایزه همیشه تو جیبم داشتم!

یادمه روز اول روشون نمیشد بهم تعارف کنن

ولی همین که اولین نفر تعارف کرد

و منم برداشتم که دلش نشکنه

یه عالمه پفک و چیپس به سمتم دراز شد!

هر چند تا دونه که خودشون میخوردن

حتما یه دفه هم به من تعارف میکردن!

تصور کنین یه حاجاغای با ابهتی چون بنده!!!

که بین بچه ها محاصره شده

و داره پفک میخوره و از جاده اصلی روستا که تنها جاده شون هم بود! میاد به سمت روستا!

هر کسی جلو در خونشون که میرسید

خداحافظی میکرد و میرفت!

آخر من میموندم و دختر میزبان که با هم میرفتیم خونه!

یادش بخیر

چه دوران خوشی بود!

امیدوارم هر جا هستن شاد و خوشبخت باشن!

 

پ.ن:

بین دخترا یکی بود به نام زهره

یعنی صدتا پسرو حریف بود

یه روحیه مردونه و خشن و کماندویی داشت که نگو!

یه فحشهایی هم بلد بود که من پیشش درس پس میدادم!

مرد بود مرررررررررررررررررررد!

  • حاجی ره
۰۴
آذر

بعضیا هم واسه عآدم پست میزارن

اما با چه رویی معرفی کنیم اینارو؟!

اینجور آبروی خودمون میره!

والا...


این و این از "متصدی امور اموات!" (همون نعش کش و اینا ...)

و این از "وقتی که میرود"

(فقط لینک عکساشو نیگا نکنین! نه اینکه چیز خاصی داشته باشه ها! نه!)

  • حاجی ره
۰۴
آذر

سه ساعته که دراز کشیدم

و همچنان بیدارم

بیشتر از یک ساعت رادیو قران گوش دادم با هندزفری

فایده نکرد...

به کارهای دیروز و امروز و فردام فکر کردم

فایده نکرد...

خاطرات قدیم و جدید رو مرور کردم

فایده نکرد...

تک تک دوستان نزدیک رو یاد کردم و با خودم گفتم الان همشون خوابن

فایده نکرد...

دو سه دفعه با گوشی وبلاگمو چک کردم و باز خارج شدم

فایده نکرد...

تمام وبایی که صفحه اول وبلاگم نشون میداد روخوندم 

فایده نکرد...


پ.ن:

باید برم اتر بگیرم

هر شب ساعت دوازه بگیرم جلو دماغم و تمام!!!

والا...


پ.ن 2:

پست ثبت موقت شده شب شنبه گذشته!

که از دوازده و نیم تا پنج صبح به تاریکی زل زدیم و خواب نرفتیم!!

خدا نصیب هیچکی نکنه!


  • حاجی ره
۰۴
آذر

میگه: حاجی کمربندتو ببند!

میگم: تو درست برون!


پ.ن:

والا...

  • حاجی ره