حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

م م 661: خاطرات تبلیغنا!

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ


سه شنبه 5 آذر1392 ساعت: 8:41 توسط:zeinab
حاجی تا صف شلوغ نشده امضای منو بده من برم
میام اینجا یاد امام جماعت مدارس ابتدایی میوفتم که 10-15 تا بچه کوچولو دورشن و هی با سوالاشون میخوان دیوونش کنن اما ایشون خیلی آروم و صبور جواب میده
راستی من هروقت اومدم (که تعداد این اومدن هام زیاده چون من تمام آرشیو رو خوندم) این امار گیر بالای 3 نفر آنلاین رو نشون داده
چرا تهمت می زنین بهش طفلکی؟
وب سایت ایمیل
م م 660: الطاف عجیبه اصدقائنا! (لطف های غیر معمول دوستان ما!)


 

دوستان توجه داشته باشید که مطلب فوق کامنت یکی از دوستانه که کپی شده

باز مثه اون دفه سوء تفاهم نشه بیادید یقه آخوندی مارو بگیرین!

والا...

 

این کامنتو که خوندم

یاد یکی از شیرین ترین خاطرات تبلیغم افتادم!

دومین سالی که رفتم تبلیغ (تبلیغ روستا!)

یه جایی بود تو باغملک خوزستان!

هر روز عصر میرفتم مدرسه یک کلاسه روستا

که حتی دیوار نداشت

و زنگ تفریح که میشد همه ملت از رو پشت بومها و حیاطهاشون

(که اونا هم دیوار نداشت!!)

بچه هاشونو رو میدیدن که با حاجاغا  تو حیاط خاکی مشغولن

حرف! خنده! بازی! سوال جواب!

بچه ها کوچیک بودن

همه دبستانی

و تقریبا همه دختر!

(جز یکی دو تا بچه خیلی کوچیک که هویجوری فقط میومدن سر کلاس و پسر بودن!)

پسرها همین که بزرگ میشدن

میرفتن واسه چراندن گوسفندها تو کوه

یا هر کمک دیگه ای که تو کشاورزی و دامداری ازشون برمیومد!

جالبترش که همیشه خودمو هم به خنده مینداخت موقع تعطیلی بود

از لحظه ای که از کلاس بیرون میومدن

تقریبا ۱۵ تا بچه عینهو جوجه!!! دورم حلقه میزدن

و هماهنگ با سرعت قدمهای من

که مجبور بودم آهسته برم تا زیر دست و پا نرن!!!

تا روستا میومدن!

دقیقا عین یه گارد محافظ! یه حلقه به هم فشرده دورم درست میکردن

که هرکی میدید به خنده میافتاد!

تازه همه خوراکیهاشونو که از تنها دکه و مغازه روستا خریده بودن رو میکردن

زیاد متنوع نبود

پفک و چیپس فقط!

آدامس موزی خارجی یه کالای لوکس به شمار می اومد

که تنها مشتریش من بودم که به عنوان جایزه همیشه تو جیبم داشتم!

یادمه روز اول روشون نمیشد بهم تعارف کنن

ولی همین که اولین نفر تعارف کرد

و منم برداشتم که دلش نشکنه

یه عالمه پفک و چیپس به سمتم دراز شد!

هر چند تا دونه که خودشون میخوردن

حتما یه دفه هم به من تعارف میکردن!

تصور کنین یه حاجاغای با ابهتی چون بنده!!!

که بین بچه ها محاصره شده

و داره پفک میخوره و از جاده اصلی روستا که تنها جاده شون هم بود! میاد به سمت روستا!

هر کسی جلو در خونشون که میرسید

خداحافظی میکرد و میرفت!

آخر من میموندم و دختر میزبان که با هم میرفتیم خونه!

یادش بخیر

چه دوران خوشی بود!

امیدوارم هر جا هستن شاد و خوشبخت باشن!

 

پ.ن:

بین دخترا یکی بود به نام زهره

یعنی صدتا پسرو حریف بود

یه روحیه مردونه و خشن و کماندویی داشت که نگو!

یه فحشهایی هم بلد بود که من پیشش درس پس میدادم!

مرد بود مرررررررررررررررررررد!

  • ۹۲/۰۹/۰۵
  • حاجی ره

نظرات  (۱۷)

چقد قشنگ بود این..
پاسخ:
پاسخ:

دو حالت داره:
یا شما اون طاهایی هستی که خونه ما پیتزا خوردی
یا شما اون طاهایی هستی که خونه ما پیتزا نخوردی!!!
حالا کدومشی؟!
امیدوارم اولی باشی!
والا...
آخی چه خاطرهٔ گوگولی مگولی ای! خوشگل بود
پاسخ:
پاسخ:

از این که خوشتون اومد خوشم اومد!!!
حاج آقا الان یعنی ما هم باید زیر این پست خاطراتمون رو از روستا تعریف کنیم؟ :)

پاسخ:
پاسخ:

خوشحال میشیم و استقبال میکنیم!
خود خود خوش راس میگه باید می نوشتم مدارس راهنمایی
ولی ما دوران ابتدایی امام جماعت داشتیم که البته دورش حلقه نمی زدیم چونکه خجالت می کشیدیم
راستی حاج اقا شما بخوای کامنت بذاری با چه اسمی کامنت میذاری؟

پاسخ:
پاسخ:

حاجی!
خودمم شک نکن!
:))
سلام
صفحه ی اول وبتون رو خووندم
بسیار جالب بود...قلم خوبی دارین
پس طرحتون رو استان ما بودین...
موفق باشید.

پاسخ:
پاسخ:

سلام!
بله! افتخار داشتیم دو سالی اومدم اونجا!!!
موفق و موید!
سلام حاجی ما هم یکی از این مردا داریم کلاس دوم بود داداشش کلاس پنجم یه روز داداشه با همکلاسیش دعواش شده بود و کتک خورده بود مادرش رو خواستن این دختر هم با مامانش رفته بود مدرسه داداشش .....اونجا گفته بود کدوم یکیشون داداشمو زده نشونش که داده بودنش پسره رو گذاشته بود زیر دست و پا حالا نزن کی بزن.....
تهش هم جلو همکلاسیا داداشش گفته بود یبار دیگه کسی داداشمو اذیت کنه خودم حسابشو می رسم{جالب اینجاست داداشه از زور کتک خوردن گریه هم می کرد}...
مرد بودا مرررررررررررد..........{پسرا فامیل ازش حساب میبرن}

پاسخ:
پاسخ:

خبری ازشون ندارین!؟
شاید واسه امر خواستیم مزاحمشون بشیم!
والا...
خاطره خیلی قشنگی بود...بسی لذت بردم

پاسخ:
پاسخ:

گوارای وجود!
  • گفت و گوی خالی
  • خیالات: اونوخ ما میگیم مریدانه حاجاغا از جماعته اوناثه (!) حاجاغا ترش میکنه

    پاسخ:
    پاسخ:

    (آیکون حاجی در حال ترش کردن!!!)
  • گیس بریده
  • این زهره مث من بوده ها: دی
    هرچند می دونم کامنتمو تایید نمی کنی...اصن نمی دونم چرا کامنت می ذارم:(

    پاسخ:
    پاسخ:

    جدی؟!
    :))
    چرا؟!
    باور کن تعمدی نیس!
    نمیرسم
    لپتاپم ندارم!
    شما لطف دارین!
    ما بی جنبه ایم!!!
    :((
    ما هم یه بار رفتیم اردو جهادی.
    چند تا فرشته ی این جوری میومدن توی حیاط مدرسه به من می گفتن که برم براشون قاشق یه بار مصرف بگیرم.می رفتم.
    فرض کن.یه فرشته تنها چیزی که از آدم بخواد قاشق یه بار مصرف باشه.

    پاسخ:
    پاسخ:

    آخ مجم! ...
  • بهانه گیر
  • سلام

    زینب خانوم خیلی جالب توصیف کرده بود اینجا رو, منم همچین حسی داشتم!

    خیلی خاطرتون شیرین بود. دنیای بچه ها خیلی زیباست!
    کاش همیشه بچه می موندیم!!!
    التماس دعا

    پاسخ:
    پاسخ:

    سلام!
    ایشون لطف دارن و دارین!
    خیلی خیلی زیباس!
    واسه همین پیغمبر میگه دنیای بچه هارو دوس دارم!
    والا...
    منم از وختی از خانم راننده ئ تاکسی فحش یاد گرفتم حس کردم خیلی مرد شدم

    پاسخ:
    پاسخ:

    عاره خیلی حس خوبیه!!!
  • ♥ سنجــــاقکـــــ ♥
  • سلام حاج آقا
    بابا دست مریزاد حاجی
    خب یه گل کوچیکم میزدین با هم:))
    راستی به سمع و نظر جنابعالی میرسونم که در حال حاضر 16 نفر آنلاین دارین
    ینی ما اینهمه دین مدار داشتیم و خودمون خبر نداشتیم؟
    ما همه پیرو خط رهبریم
    بر سره دشمنان حمله میبریم
    بوخودااااااااااا

    پاسخ:
    پاسخ:

    من همیشه داور وایمیستادم!!!
    ما با آمریکا دوستیم!!!
    دوشواری نداریم با هم!
    خاطره ی قشنگی بود . بازم از این خاطره ها بذار یا شیخ !

    پاسخ:
    پاسخ:

    آمین!!!
    این طوریاس ذیگه

    پاسخ:
    پاسخ:

    ما دوشواری نداریم!
    بر اساس واقعیت بود...

    پاسخ:
    پاسخ:

    کاملا!!!
    دوران مدرسه ی ما
    که آقایون برای خوندن نماز به مدرسه ی خانم ها نمی یومدند
    تنها یک سال اون هم از اواسط سال یه آقای روحانی تشریف آوردن ،که بهترین خاطرات نماز جماعت مدرسه ی ما با ایشون بود
    بخاطر جمعیتی برای خوندن نماز میومدن که یه زنگ گذاشته بودند به نام زنگ نماز !
    البته ناگفته نماند بیشتر به خاطرات صحبت های بین نمازشون بود که همیشه با موضوع های خاص شروع میکردن !
    ذکر های جالبی هم یادمون دادند که توی نماز ها ازشون یادگاری دارم !

    یادش بخیر

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی