حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۷۰ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۱
آذر

 

موارد متعدد داشتیم

 

فک کردن اینجا وب آقای روحانیه


هیچی دیگه!


حسابی پشیمون شدن!

 

پ.ن:

البته از موقعی که دیگه آپ شدنمون تو صفحه نخست بلاگفا نیومد

این مشکل و مشکل تبلیغاتچی های دیوانه!!! حل شده.

والا...

  • حاجی ره
۱۱
آذر

صبح ساعت دوازده از موسسه زدم بیرون (رسما باید تا دو باشم!)

یکی از رفقا میگه: حاجی بیا بریم کلاس حافظ شناسی آقای ...!!!

میگم: تو روحت! باید برم خونه ناهار درست کنم

یه ساعت بخوابم

بعد پاشم تمرین های زبانو انجام بدم

بعد هم تا شب برم کلاس زبان!!!

حافظم کجا بود؟!

والا...

 

ناهار درست کردیم

خوابیدیم تا آماده بشه ناهارمون

خانم صابخونه صدامون زد!!!

ما از خواب پریدیم

واسمون ناهار آورده!!!

خوردیمش چون ناهار خودمون آماده نبود!

همخونه ای گرام رفت کلاس

من استخاره کردم برم کلاس یا نه!

خوشبختانه بد اومد!

تمرین و کلاس زبان پر!

با یه استادی قرار گذاشتم که ببینمش!

الان هم در غیاب صاب لپ!!! داریم عین این قاچاقچیا آپ میکنیم! (عکس فوق!)

 

پ.ن:

خواستم ببینید چه اقدامات پیچیده ای بعمل اومده

تا تونستم بیام!

کیه که قدر بدونه؟!

والا...

  • حاجی ره
۱۱
آذر

دوستان!!!

ما همچنان با گوشی و لپ دزدی میایم سر میزنیم ها

کسی نذر نکرده هنوز؟!

نذر هیچی!

دلتون هم نسوخته به حال حاجی؟!

زود باشین بابا

والا...

  • حاجی ره
۱۰
آذر

اتفاقی که در سالهای آینده

برای بنده بعنوان روحانی معروف و شهیر شهر!!! مکررا خواهد افتاد:

 

                       

 

عاخه وارد هر خونه ای که میشیم

حالا واسه دید و بازدید باشه

یا رسیدگی به یه موضوعی

و یا کارای فرهنگی و جلسات خونگی و ...

من میپرسم:

ببخشید من قبلا اینجا نیومدم؟!

صاب خانه:

اختیار دارید حاجاغا!!!

اگه یادتون باشه واسه خواستگاری بنده زاده تشریف آورده بودین

منتها ما کم سعادت بودیم!!!

؛)))

  • حاجی ره
۱۰
آذر


شنبه 2 آذر1392 ساعت: 23:1 توسط:
حاجی نکنه خوش تیپ و خوشمل نیستی که شک کردی؟؟؟
راستشو بگو حاجی
وب سایت ایمیل


 

نه خوشتیپیم نه خوشمل!!!

عرض میکنم خدمتتون!

 

و اما من باب خوش تیپی:

چند روز پیش یکی از محققین موسسه که از دوستان ده ساله بنده هم هستن

با ناراحتی فرمودن:

حاجی چرا اینجوری لباس میپوشی؟!

گفتم: چه جوری؟!

گفت: مثه کولیها!!!

گفتم: شاید به خاطر این که کولی ها رو دوس دارم!

اگه آمریکا بودم حتما چند ماهی رو باهاشون زندگی میکردم!!!

هرچند عشایر ایران هم سه مشابهت هایی دارن و چند باری تبلیغ رقتم پیششون و ....

(کلا دیگه بحث کشید اون سمت!)

...

راستش هیچ وقت لباس برام مهم نبوده!

همین که گشاد و نخی باشه برام کافیه

رنگشم مزخرف نباشه!

پوشیدن لباسهای شیک که بدم نمیاد

البته به شرط راحت بودن و کتان بودنشون!!!

اما به صرف شیک بودن! لباس نمیپوشم!

و هیچوقت واسه لباس وقت و پول صرف نکردم!

میدونم بده ها!

ولی همینجوری راحتم!

مخصوصا اینکه اصلا دوس ندارم واسه کسی لباس بپوشم!!!

شاید وقتایی که حرم میرم خوش لباستر از موقعی باشم که به دیدن دوستی میرم!!!

پوشیدن لباسهای قدیمی رو به نوها ترجیح میدم

بیشتر به این حاطر که اون استیل خودشونو از دس دادن

و تازه راحت شدن!!!

و البته هر چی میگذره نازکتر!!! و بهتر برای من!

چون گرما کلافه ام میکنه

و طاقت پوشیدن غیر نخو کتان رو ندارم!

 

 

و اما من باب خوشملی!

راستش همه منو با عربها اشتباه میگیرن!

بارها شده تو تاکسی ازم پرسیدن: عربی؟

و شده من لام تا کام حرف نزدم

و هر چی خطاب به من گفتن خودمو زدم به نفهمیدن!!!

که یعنی عربم!!!

با حاله!

چند سال پیش هم که در عراق توفیق بازداشت شدن رو داشتیم

یادمه دوتا سرباز عراقی داشتن منو بهم نشون میدادن

و بحث میکردن که این عراقی و خودیه یا ایرانی و بازداشتی!!!

و البته یه دقعه که حلب رفته بودم ناهار بگیرم (شاورما!!!)

فروشنده پرسید: اسپانیایی هستی؟!

و من هیچ وخ نفهمیدم کجام به اسپانیایی ها میخوره!

و این بود انشای خوشتیپی و خوشملی ما!

تمت بعون الله تعالی

  • حاجی ره
۰۹
آذر


صبح سر کار بودم تا اذان ظهر

اومدم خونه ناهار واسه همخونه ای گرام درست کردم

یه ساعت خوابیدم

ظهر هم رفتم کلاس زبان تا شب!

بعد اومدم خونه رفقا

محضاً لله؟!

خیر!

قربه الی الله؟

بازم خیر!

اطاعه لامر الله؟!

نخیر جانم!

فقط واسه این که بیام این دهها و صدها کامنت در صف مانده را رهایی بخشم

و جمعی کثیر از دوستان گله مند را از خود راضی!

(ادبیاتو حال میکنین! با لحن نصرالله منشی بخونین!!!)

هعی تایید کردیم هعی تایید کردیم

تا جایی که احساس کردیم این ما نیستیم که داریم تایید میکنیم

بلکه تاییده که...

خلاصه الان ساعت یازده و نیمه

همخونه ای ما تنها و غریب 

حتما یه گوشه کز کرده بین صدها گرگ گرسنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و پتورو دور خودش پیچیده و منتظر منه که بیام نجاتش بدم!

منم خونه رفقامو و اون رفیق ماشین دار تهرانه!

کی حال داره بره خونه؟

کی پول داره بده تاکسی؟

کی دل داره که بسوزونه واسه همخونه؟

خلاصه!

گفته باشم که همتون ضامنید!

فردا صبح هم بنده خدا باید با شکم گرسنه بره دنبال علم و دانش!

چون من مسئول صبحانه فردام!

بعد هعی شما بیا گله کن که چرا کامنتای من رو خوردی!!!

من؟!

حاجی به این خوبی؟!

خدایا مارو بکش!

بچه مارو هم بکش!

همه مارهارو بکش

عجیب حیوون خطرناکیه مار!!!!


پ.ن:

برید توبه کنید!

توبه ای چون توبه بی تربیتی نصوح!


(بازم ده پونزده تایی کامنت موندها! حلال بفرمایید! هرچند من به شخصه حلالتون نمیکنم!)

  • حاجی ره
۰۹
آذر
والّا حاجی از خاطرات خودم و داییام میگم برات ،
شاید در تعیین روابطت با 3 قلوها به دردت بخوره

تیک خصوصی رو هم میزنم که فقط خودت بخونی (اگه خواستی کامنتو جواب بدی اسمو سانسور کن)

من 3 تا دایی دارم

تو خاطرات زمان بچّگیم خاطرات خاصّی از رفتارهاشون و رابطشون با من واسم مونده فقط ، و بقیه عموما پاک و بسیار کمرنگ شدن.

از دایی بزرگم ، این خاطره برام مونده که وقتی خیلی بچّه بودیم ( فک کنم دبستانی) برامون شاهنامه میخوند ! با ترجمه و توضیح خودش البته ! داستاناشم هنوز یادم مونده ! فک کنم بخشی از بنیان علاقه ی من به ادبیات داستانی همونجا پایه ریزی شد! و ایضا تلاش ها و علاقم به شعر و شاعری

علاوه بر این دایی بزرگم آدم فنّی ای بود و همیشه منو تشویق می کرد اسباب بازیامو باز کنم و داخلشونو بررسی کنم ! بخشی از بنیان علاقه ی من به مهندسی و این که الآن مهندسی میخونم هم ریشه در همین داره !

از دایی وسطیم ، چیزی که یادمه اینه که خیلی منو اذیت می کرد ! باور کن تصویری که از بچّگیم ازش تو ذهنم مونده همینه ! کلّا تو جمع زیاد بچّه ها رو مسخره و اذیت می کرد برای خندوندن جمع ! اذیت این داییم در حدّ داستان های شاهنامه ی اون داییم یادم مونده !

دایی کوچیکه ی من که کوچکترین بچّه ی خانوادشون هم بود ، در خاطرات کودکی من کلّا مجرّد بود عین خودت! و در نتیجه حال و حوصله ی بیشتری داشت و وقت بیشتری با من میگذروند. به نظرت بیشتر از همه از دوران کودکی چی تو ذهنم مونده در مورد اون ؟ نیمروهای عسلی ای که برام درست می کرد ! متخصّص نیمروی عسلی بود ! ایضا دانشجو بود تو یزد ، و یکی از چیزایی که از 4-5 سالگیم واضح یادم مونده اینه که هر وقت میومد شهرمون با خودش برام یه پشمک باحالی از یزد میاورد تو ظرف فلزی! ظرف پشمکشم یادمه هنوز !

علاوه بر این ، این داییم در جوانی نی هم می زد ، نی هم می ساخت (البته آماتوری)! گرچه ترک کرده خیلی وقته ، ولی هنوز یادمه نی ای که برام ساخت ! کلّا تصویری که از این داییم در زمان کودکیم برام مونده ، یه آدم خوشرو و مهربونه !

اینا رو گفتم که بدونی سه قلوها مطمئنّا خیلی خاطراتشون رو با تو از یاد میبرن ، امّا بعضی از چیزا تو ذهنشون هک میشه .
 وب سایت  
  • حاجی ره
۰۸
آذر

 

هر وخ بچه ها میگن:

"حاجی چرا زن نمیگیری؟!"

میگم:

منتظرم خدا بندازه تو بغلم!!!

والا...

یعنی همچین توکلی داریم ما به خدا!

  • حاجی ره
۰۸
آذر

 

نذر کردن تبلت برای یه حاجی مهربون در باز شدن بخت تاثیر عجیب و سریعی دارد!

 

پ.ن:

امتحان کنید!

ضرر که نداره!

یا میشه یا نمیشه دیگه!

والا...

 

پ.ن ۲:

لطفا از مارک های معتبر باشد.

 

  • حاجی ره
۰۸
آذر

 

کسی که حاجی ای را از خواب بیخواب کند چگونه امید بهشت دارد؟!

حاجی (ره)

  • حاجی ره