مدرسه علمیه / روز داخلی / عید غدیر
تا پاتو از حجره میزاری بیرون!
یکی: سیّد!!! سلام!
من با تعجب: سلام!
میری تو آشپزخونه طبقه وضو بگیری
یکی: سلام سید!
یکی دیگه: سلام عاغا سید!!!
من: سلام! سلام!
(تو دلم میگم: چشونه اینا باز؟!)
لباس میپوشی بری حرم
از تو حیاط که رد میشی
چند تا از رفقا با لبخند های شیطانی!!! از لب حوض پا میشن
و با ادا و اطوار فراون و دولا و راست شدن های مضحکانه ادای احترام میکنن!!!
کلمه "سید" از زبونشون نمیفته!
اخر حاج احمد میگه:
سید عیدی بچه ها رو بده داری میری بیرون!
(تو یه لحظه متوجه همه چی میشم!)
من: حاج احمد برو خدا روزیتو یه جا دیگه بده!
سیدم کجا بود؟!
هر چقدر تو سیدی منم سیدم!!!
بچه ها: نه عاغا سید! نفرمایید! شکسته نفسی نکنید و ...
یکی: سید به زبون خوش بده که حلال باشه!
من: برو بابا!
یهو دستام از پشت قفل میشه!!! و بچه ها میریزن دورم!
حاج احمد که از همه باهام صمیمی تره دست میکنه تو جیب پیراهنم
و هرچی پول دارم بیرون میاره
خدارو شکر پول درشت توش نیست!
سریع قسمت میکنن و با خنده دور میشن
تا یکی دیگه رو یه روزه سید کنن و لخت!!!
دستهامو ول میکنن!
بر میگردم به زورگیر مربوطه یه نگاه عاقل اندر سفیه میکنم
خودیه!
همیشه صداش میزدم: علی غول!!!
از بس گنده و هیکلی بود!
چیزی بهش نمیگم!
بدبخت سر خودش هم کلاه رفته!
همه زحمتها رو اون کشیده
اما سر اونم کلاه گذاشتن!
و دستش مونده تو پوست گردو!!!
حسابی حالش گرفته شده!!!
ار رفقاش نارو خورده!
دست میکم تو جیب شلوارم
فقط یه سکه پونصدی دارم!
صداش میزنم: علی غوول!!!
برمیگرده
سکه رو میزارم کف دستش و
میگم: بیا بدبخت!!!