حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۲۹ مطلب با موضوع «خاطرات شغلنا!» ثبت شده است

۱۸
فروردين


دیشب نیمه های شب که دیگه داشتم از نت خارج میشدم

با کمال تعجب دیدم یکی داره از پله ها پایین میاد!

بهو در واشد و گل اومد!!!

ه.خ!!!

ماچ و بوس و بغل...

میپرسه: تنهایی؟!

میگم: آره! دو شبه!

تو چرا زود اومدی؟! ...

هیچوخ از دیدنش اینقدر خوشحال نشده نشده بودم!

هر موقع بعد از مدتها میبینمش

تازه میفهمم چقد دوسش دارم!!!

جدی!


چایی گذاشتم

و نشستیم تا سه و نیم نصفه شب به گپ و صحبت!

واسه نماز صدام زد

دوباره خوابیدیم

از خواب پا شدم دیدم ساعت دوازده و نیمه!!!!!!!!!!!!!

با زنگ موبایل پا نشده بودم!

:(

پ.ن:

تا نه و نیم بیشتر نیستم!

خود تنبیهی!

  • حاجی ره
۱۸
فروردين

خب اینم یکی از اصول مدیریتی که بنده دارم مفت و مجانی در اختیار دوستان قرار میدم:


اصل اول مدیریت:

یه رئیس فقط روز اول باس زود بره که بتونه منت بزاره و دیر اومده ها رو خفت کنه و نیومده هارو تهدید!

روزای بعدش باس دیر بره که نشون بده کی رئیسه!
والا...

58462_gholi_huge.gif
  • حاجی ره
۱۷
فروردين

روز اول کاری:

مهندس! به اینا زنگ بزن

چار تا فحش بهشون بده

بعد بپرس چرا امروز سر کار نیومدن!!!


پشت سیستم بودم و داشتم میشنیدم چی میگه به بچه ها:

+ سلام آقای ...

چرا نیومدی سر کار؟!

حاجی خیلی عصبانیه!

گفتم بهت بگم که حواست باشه!

...

+ سلام آقای ...

تشریف نیاوردن امروز!

فردا میایین؟!

گفتم بهتون بگم که حاجی اینجا کمین کرده!

فردا قراره یه بلایی سرتون بیاره!

به حر هال مواظب باشین!

+ سلام آقای ...

...


پ.ن:

ندیدم کسی از خودم تو کارای اجرایی سختگیرتر

و مهلبون تر!!!

58462_gholi_huge.gif

  • حاجی ره
۱۷
فروردين

به شماره های ناشناس جواب نمیدم

ولی یه ساعت پیش یکی زنگ زد

از تلفن منزل اونم با پیش شماره قم

جواب دادم!

از محققای گروه عصر بود!

بغد از تبریک و تسلیت و معذرت خواهی و اینا

(خیلی بچه ماهیه! مودب در حد خیلی!!!)

اجازه میخواست بیاد گروه صبح!

گفتم: یه چند لحظه صبر کنین!

یه کم فکر کردم و گفتم: مشکلی نیس!

فقط اینکه ما به همه میگیم: هفته اول رو آزمایشی بیان

که اگه ازشون راضی بودیم بمونن!

ولی من با شناختی که از شما دارم اصلا مشکلی نیس!

و شما میتونین از فردا بیایین!

و یه نکته دیگه اینکه: اونایی که میخوان بیان گروه صبح

باید به همه بچه ها بستنی بدن

...


پ.ن:

خدایا خودت شاهدی 

که من همه این کارا رو واسه خودشون میکنم!

الهی تقبّل منا!

  • حاجی ره
۱۷
فروردين


شب قبل شروع روزای کاری

ساعت یک اینا

پیامک دادم به همه محققای پروژه:


یعنی وای به حالتون اگه فردا راس ساعت 8 پشت سیستماتون نباشین!

"رئیس"


عکس العملا جالب بود

(بغیر از اونایی که فحش دادن و بنده سانسور میکنم!)


+ مردم آزار! برو بگیر بخواب!

+ ما خدمت رئیس ارادت داریم!

+ چشم عزیزم!

و یکی:

+ سلام رئیس

بخدا من تا چند ساعت پیش بیمارستان بستری بودم

مریضم شدید!

دکتر استراحت داده

از طرفی جاده بسیار شلوغه

مجبورم دو سه روز دیگه بیام

از سوی دیگر باید ترشی و زیتون رییس رو آماده کنم

رشوه نیستا هدیه است.


پ.ن:

این مورد آخری شمالیه!

از همون شمالیایی که خیلی دوسشون دارم!!!!!!

باباشم یکی از امام جمعه های شماله!

مرخصی میخواس

گفتم: نداریم! و نمیشه! (الکی گفتم!)

گفت: حاجی مجبورم برم و فلان و بهمان و ...

با اخم بهش گفتم: رفتی دیگه نمیتونی برگردی سرکار!

بنده خدا جدی گرفت و با التماس گفت: حاجی یه کاریش بکن! من حتما باید برم!

گفتم: خب چی میتونی واسم بیاری؟!

با تعجب گفت: چی؟! از کجا؟!

گفتم: از شمال! شاید اگه منو راضی کنی بتونم واست یه کاری بکنم!

با خوشحالی گفت: حاجی یه دبه ترشی شمالی میارم واست!

گفتم: خب برو!

باورش نمیشد!

جدی برم؟! مشکلی نداره؟!  ...


پ.ن:

خدایا منو ببخش!

میدونی که مجبور بودم!

خیلی وقت بودم تو خونه ترشی نداشتیم!!!



  • حاجی ره
۱۶
فروردين

خب دوستان!

به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقیست...

(احتمالا باز یه نفر سکته زد!!!!!!! خخخخ)


از فردا مثه یه رئیس متشخص میخوام برم سرکار

ضایعست دیروقت برم روز اول!

تازه امشب خودم بچه هارو تهدید کردم 

کسی سال جدید دیر بیاد یا ساعات کاریش کم باشه فلان و بهمان!!!

:)))))))


آهان!

اینو میخواستم بگم 

شاید

فقط شاید!!!

 کمی کم رنگ تر بشیم زین پس

مثلا چهار پست در روز بشه سه تا و نصفی!

گفتم نگران نشین!


+ دلم برای محققانم تنگ شده است!


  • حاجی ره
۰۸
فروردين


نسخه دیوان شعر شاه اسماعیل صفوی متخلص به ختائی

که یه پیرمرد پاکستانی واسه فروش آورده بود

یه ساعتی داشتم سرپا ورقش میزدم

اینقدر هیجان داشتم که اصن نمیتونستم بشینم

  • حاجی ره
۱۸
اسفند
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • حاجی ره
۱۷
اسفند

بعد نماز واسه ه.خ صبحونه گرم!!! درست کردم

و تا ظهر سر کار بودم!

ظهر اومدم خونه

یکساعت خوابیدم

رفتم سر کلاس!

تمرینای زبانمو هم تو اتوبوس انجام دادم

تا شب کلاس!

بعد کلاس منزل یکی از رفقا

دعوت به:

سور تولد بچه اش! (آبگوشت!)

همفکری و تصمیم گیری گروهی

دور همی و گعده طلبگی

تا ساعت یازده!

ساعت یازده اومدیم خونه

داماد صابخونه اومده پایین تا همین الان

هعی حرف زد

حرف زد

هر چی ما ادای آدمای حسته و خوابالود و چرتی درآوردیم

افاقه نکرد!


+ به قول دوستی:

له لهم!


پ.ن:

گفتم که معذور باشم نزد دوستان!

  • حاجی ره