از همون روزایی اولی که اومدم خونه پدری انگشتر عقیق و فیروزه مو گم کردم یادمه اخرین بار واسه وضو بیرون آوردم دیگه ندیدمشون تو جیب هیچ کدوم از لباسام نیس...
چند روز پیش صبح بعد نماز با خواهرم رفتیم یکی از محلات قدیمی شهر پیش پیرزنی که از روی لباس افراد حرفهایی میزنه... تیشرت عیدمو که"او" برام گرفته بود رو بهش دادم که نشونش بده... یه ربع ساعتی طول میکشه برمیگردیم خونه توی راه آش میگیریم توی تخت که دراز میکشم خواهرمو صدا میکنم و میگم: چی گفت؟ میگه: گفت صاحب لباس نه سالمه نه مریضه خیلی دلهره و اضطراب داره بدبین و بدگو داره از روح و کار و دوندگیاش نظر خورده! بهش بگو راز دلشو به هیچ کس نگه...
پدر و مادرم در مورد مرگ صحبت میکنن بابام میگه: مرگ که به همین آسونی نیس... مادرم میگه: به همین آسونیه مگه پدر من به تاکسی نگفت منتظرش بمونه؟! دقیقشو میپرسم میگه: داییت رفته بود پیش پدربزرگت پدربزرگ گفته بود دیشب خیلی تنگی نفس داشتم! دایی میگه بیا بریم دکتر میگه نه چیزی نیس دایی اصرار میکنه و میگه حالا که من هستم و وقت دارم بیا بریم... تاکسی میگیرن و میرن پیش دکتر تمام راه پدر بزرگ مرحومم با راننده تاکسی صحبت میکرده موقع پیاده شدن هم بهش میگه منتظر بمونه تا برگردن وقتی روی تخت دراز میکشه و دکتر مشغول معاینه میشه سکته میکنه و از دنیا میره به همین سادگی روحش شاد
+ اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات
قرار بود پسرخاله ام بیاد و منو برسونه به یه همایشی لب خیابون منتظرش وایسادم همین که رسید نشستم جلو و گفتم جات خالی همین الان یه ماشین ازین مسافر نوروزیا ازم آدرس پرسید قیافه اش خیلی حاجاغایی بود طرف بعد که رفت دیدم پلاک قمه حاجاغا بود, لباس شخصی پوشیده بود میدونستم آدرس اشتباه بش میدادم! میگه: اتفاقا "ما" هم الان داشتیم غیبتتو میکردیم! برمیگردم عقب میبینم خانمش عقب نشسته!!! لیسانس حوزه و دانشگاس آبرومون رفت...