الموتیه
پنجشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ
پدر و مادرم در مورد مرگ صحبت میکنن
بابام میگه:
مرگ که به همین آسونی نیس...
مادرم میگه: به همین آسونیه
مگه پدر من به تاکسی نگفت منتظرش بمونه؟!
دقیقشو میپرسم
میگه:
داییت رفته بود پیش پدربزرگت
پدربزرگ گفته بود دیشب خیلی تنگی نفس داشتم!
دایی میگه بیا بریم دکتر
میگه نه چیزی نیس
دایی اصرار میکنه و میگه
حالا که من هستم و وقت دارم بیا بریم...
تاکسی میگیرن و میرن پیش دکتر
تمام راه پدر بزرگ مرحومم با راننده تاکسی صحبت میکرده
موقع پیاده شدن هم بهش میگه منتظر بمونه تا برگردن
وقتی روی تخت دراز میکشه و دکتر مشغول معاینه میشه
سکته میکنه و از دنیا میره
به همین سادگی
روحش شاد
+ اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات
بابام میگه:
مرگ که به همین آسونی نیس...
مادرم میگه: به همین آسونیه
مگه پدر من به تاکسی نگفت منتظرش بمونه؟!
دقیقشو میپرسم
میگه:
داییت رفته بود پیش پدربزرگت
پدربزرگ گفته بود دیشب خیلی تنگی نفس داشتم!
دایی میگه بیا بریم دکتر
میگه نه چیزی نیس
دایی اصرار میکنه و میگه
حالا که من هستم و وقت دارم بیا بریم...
تاکسی میگیرن و میرن پیش دکتر
تمام راه پدر بزرگ مرحومم با راننده تاکسی صحبت میکرده
موقع پیاده شدن هم بهش میگه منتظر بمونه تا برگردن
وقتی روی تخت دراز میکشه و دکتر مشغول معاینه میشه
سکته میکنه و از دنیا میره
به همین سادگی
روحش شاد
+ اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات
- ۹۴/۰۱/۰۶
واقعاً هم به همین آسونی ِ...
از این طرف اگه نگاهش کنیم
ولی جون دادن رو نمیدونم به همین آسونی هس یا نه!!!!