الغیبیه
يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۳۶ ق.ظ
چند روز پیش صبح بعد نماز
با خواهرم رفتیم یکی از محلات قدیمی شهر
پیش پیرزنی که از روی لباس افراد حرفهایی میزنه...
تیشرت عیدمو که"او" برام گرفته بود رو بهش دادم
که نشونش بده...
یه ربع ساعتی طول میکشه
برمیگردیم خونه
توی راه آش میگیریم
توی تخت که دراز میکشم خواهرمو صدا میکنم
و میگم: چی گفت؟
میگه:
گفت صاحب لباس نه سالمه نه مریضه
خیلی دلهره و اضطراب داره
بدبین و بدگو داره
از روح و کار و دوندگیاش نظر خورده!
بهش بگو راز دلشو به هیچ کس نگه...
+ فرمودند بختت مشکلی نداره!
با خواهرم رفتیم یکی از محلات قدیمی شهر
پیش پیرزنی که از روی لباس افراد حرفهایی میزنه...
تیشرت عیدمو که"او" برام گرفته بود رو بهش دادم
که نشونش بده...
یه ربع ساعتی طول میکشه
برمیگردیم خونه
توی راه آش میگیریم
توی تخت که دراز میکشم خواهرمو صدا میکنم
و میگم: چی گفت؟
میگه:
گفت صاحب لباس نه سالمه نه مریضه
خیلی دلهره و اضطراب داره
بدبین و بدگو داره
از روح و کار و دوندگیاش نظر خورده!
بهش بگو راز دلشو به هیچ کس نگه...
+ فرمودند بختت مشکلی نداره!
- ۹۴/۰۱/۱۶