هنوز ساعت هشت نشده
تیم تحقیقاتی یکی یکی خداحافظی میکنن و میرن!
ساعت از هشت که میگذره
فقط من موندم و رفیق قزوینی!!!
با "سید" که ابدارچی و خدماتی اونجاست!
پیرمردی پر شرّ و شور
که حسابی سر به سر هم میزاریم!
یهو چراغا دونه دونه خاموش میشن!
من:
بابا سید! داریم کار میکنیم!
سید:
میدونید فردا چند شنبه است؟!
رفیق قزوینی:
جمعه است!
سید:
امشب هم شب جمعه است!
پاشید برید دیگه!!!
هنوز اینارو یاد نگرفتید!!!
من:
سید روشن کن چراغارو!
سر جدّت!
ما دوتا مجردیم!!!
پ.ن:
تیتر این پستو ترجمه نکردیم
که نشه چماق تو دست بعضی!
والا...