م م 10110: الدلبریه!

با مادرم باقلا درست کردیم
خواهرم اومده تو آشپزخونه
میگه: گلپر داریم؟!
میگم: گلپر داریم
دلبره که نداریم!!!

م م 1091: تمت بعون الله تعالی

18 ساعت گذشت تا گذشت!
از صبح تا دو نیمه شب
چندین ساعت از شب رو تو گردنه های کهگیلویه و بویر احمد زیر برف و بارون تند بودیم!
تمام مسیر شب رو کنار دست داداشم داشتم نقشه خوانی میکردم
و پیچ های تند و سرعت گیرها رو تذکر میدادم!
مادرم هم مشغول ذکر!

م م 1089: اتمام التعطیلات

هر آمدنی را رفتنیست...
صبح بعد از نماز با دایی و دیگر فامیلهای موجود خداحافظی کردیم.
یکی از بهترین و دلنشین ترین سفرهای خانوادگیمون بود شکر خدا!
الان بهبهانیم
شهر باقلا و خرمای کبکاب

م م 1083: الفانتزیه!!!

مادرم هعی میگه:
حاجی لباساتو عوض ، کن، خودتو خشک کن و ...
تو آفتاب ایستادم و میگم:
منتظرم یکی از این دخترا غرق بشه
من برم نجاتش بدم
بعد با من ازدواج کنه!

خانواده های کناریمون هم به خنده میفتن!

م م 1082: فی شط الشوشتریه

بعد از سد و آبشارهای شوشتر اومدیم
کلاه فرنگی کنار کارون
رفتم شنا و داداش و پسرخالم رو هم خر کردم کشوندمشون تو آب
تا جزیره وسط آب هم شنا کردم
خیلی سرد بود
تازه از آب بیرون اومدم
...

مینی مال شماره 7: اللهم اغفر لوالدیّ

وسایلمو جمع کردم که کم کم برگردم قم

یه دو ساعتی وقت دارم

بابام با آغوش باز میاد به سمتم

بغلم میکنه

و میگه: 

خداحافظی کن که من میخوام برم بخوابم!!!