التعطیلیات…
شب جمعه خود را چگونه گذراندید؟!
یه ساعت قبل اذان جلسه منزل استاد الهی شروع میشه که رفتم
یکی از رفقای قدیمی هم دیشبش زنگ زده بود که همو ببینیم
قرار شد از بعد نماز تا 12 شب هر موقع خواست یه ساعت قبلش خبر بده
نماز جماعتو که خونه آقای الهی خوندیم پیامک داد:
اینجوری مهمون دعوت میکنی؟
پشت در خونه تونم
نون شیرمال داغ گرفتم واسه شام
با پنیر املش و ماست چکیده شمال که تو یخچال بود
شام خوردیم
گفتم: دو تا پیشنهاد دارم
پیاده بریم پارک همین نزدیک بشینیم صحبت کنیم
با ماشین بریم فلکه شهید بستنی
مهمون من!
قرار شد حین چرخ خوردن و رانندگی حرف بزنیم
206 سفید داره…
از فلکه بستنی پنج اسکوپ گرفتیم با نون فانتزی
کاکائوی تلخ، کیک و شکلات، تکه های شکلات، کره گردویی و شاتوت
پیشنهاد داد بریم فلکه سالاریه و اونجا بخوریم
خونه قبلیش دقیقا همونجا بود
پنج شیش نفر از روحانیا توی چمن فرش انداخته بودن
و گعده کرده بودن!!!
خیلی صحنه قشنگی بود…
سه تا پسر جوون هم با پیتزا رسیدن و خیلی بهمون تعارف کردن
که تشکر کردیم و امتناع
رفیقم آروم گفت: اینام میخوان مخ مارو بزنن!!!!!!
بعد انداختیم تو مسیر پردیسان به لایی کشیدن
صرفا جهت تست ماشین و شتاب و تیزیش
بعد هم جاده قدیم اصفهان جهت تست سرعت
قلبمون اومد تو حلقمون…
میگه: حاجی بریم اصفهان؟
میگم: اصفهان دوره. بیا بریم کاشون…
میگه: کجاش بریم؟
میگم: نصف روزو بریم باغ فین
بعدشم عتیقه فروشی های کنار حوزه علمیه
میگه: واسه چی بریم وقتی نمیتونیم چیزی بخریم؟
فقط دلمون میسوزه…
میگم: بریم ببینیم دلمون باز بشه اتفاقا
کتاب خطی هم داشتن قیمت میکنیم…
میگه: کی؟ من فقط امشب یه تمرین دارم باس حتما انجام بدم
فردا صبح؟ فردا صلح زود! میخوای از خونه چیزی برداری؟
…
برگشتیم و کوله و خوراکی و لباس برداشتم
تو راهم یه سر به شربت خانه سنتی زدیم
کنار مسجد الغدیر میدان ارتش
شربت معجون عرقیجات مهمون او
قرار شد بریم خونه او بخوابیم که نزدیک 72 تنه
و صبح بریم
ماشین از او بقیه خرجا با من…
توی مسیر: یه سر بریم حرم؟
بریم…
ساعت یک و خرده ای نصفه شب جمعه
ساعت دو و نیم من خوابیدم
و خیلی هم بهش اصرار کردم بخواب که صبح بتونی پاشی
گف: تمرینمو باس حتما امشب انجام بدم
نماز صبح پاشدم
چایی و صبحونه رو براه کردم
صداش زدم
نمازو خوند و خوابید
گذاشتم نیم ساعتی بخوابه
دوباره صداش زدم
گفت بزار تا هفت بخوابم
هفت صداش زدم
گفت دارم خواب سریالی میبینم
منم از کتاباش برداشتم و شروع کردم بعد از ماهها رمان خوانی
ساعت نه پا شد گفت: بریم؟
گفتم: الان! ؟ صبح زود باس میرفتیم که به گل اول صبح میرسیدیم
الان خبری نیس
گفت من نمیدونستم صبح زودش مهمه! شرمنده و اینا
باز خوابید
آبگوشت بار گذاشتم
و تا ظهر که بیدار بشه
دو تا کتاب خوندم:
بخور و نمیر از پل استر
که خاطراتشه از شکسته و سختیایی که در مسیر نویسندگی کشیده
اولین برف
مجموعه داستان هایی از گی دو موپاسان
+ دسترسی به نت هم نداشتم
این شد که سوال دوستان بی جواب موند
و کامنتها نیز…
- ۹۳/۰۳/۰۲
من بابابزرگم یه عتیقه فووروشی گنده تو بازار کاشون داره =)))
میتونستیم نخشه دزدیشو بکشیم 60 ما 40 شوما :دی