م م 10315: السر دردیه
یه بار که مادرم و سه قلوها و پدر مادرشون
با ماشین خودشون اومده بودن قم
همین که رفتم دم در
دو تا از سه قلوها پریدن بغلم
از اون یکی خبری نشد
با همه سلام و روبوسی و اینا
احوال اون یکی قل!!! رو گرفتم
مادرم گفت: تو ماشینه سرش درد میکنه
درو باز کردم بغلش کردم
با این که دیگه خیلی بزرگ شدن و نمیشه زیاد بغلشون کرد
دیدم چشاش پر اشکه
ولی صداش در نمیاد
بدون اینکه چیزی بگه
دستاشو انداخت دور گردنم
اینقدر دلم به رحم اومد...
رفتیم داخل
کنار دیوار تکیه دادم
و جوری نشوندمش که بهم لم بده
و سرش رو سینه ام باشه
آروم آروم گیجگاه و پیشونیشو ماساژ میدادم
حواسمم بود که بعضی وقتا
همینجور قطره های اشک از چشش سر میخورن پایین
چند دقیقه که گذشت
اینقدر ساکت و بی حرکت بود
که فک کردم خواب رفته
آروم دستمو کشیدم ...
با دستش دستمو گرفت برد سمت سرش
ادامه دادم...
کمتر از ربع ساعت داشت عین یه قورباغه تو اتاق ورجه ورجه میکرد!
پ.ن:
ماساژ دهنده گیجگاهم آرزوست...
- ۹۳/۰۲/۲۵