م م 634:انکسار القلبیه الخامسه!!! (شکست قلبی پنج!)
یه مدت که نمیدونم چقدر بود
نیم ساعت؟! یک ساعت؟! دو ساعت؟! ...
با موتور تو خیابونهای خلوت شهر روندم!
با سرعت خیلی پایین!
آخر با یه حال زاری برگشتم خونه!
مادرم نگران اومد استقبالم!
میگه: چطور شد؟!
میگم: هیچی!
میشینم رو مبل.
خواهرم رو میبینم که توی اتاق دیگه است
میدونم که حسابی دودله بیاد پیشم یا نه!
شاید از خجالتش! و این که نتونسته کاری واسم بکنه!
او هم بی تقصیره ولی!
ساکم که هنوز کامل باز نشده رو میبینم
مادرم رو به نشانه خداحافظی بغل میکنم و میگم:
ماما! میرم قم! درسهام زیاده!!!
میگه: قراره سه قلوها بیان! بمون!!!
میگم: سی دی کارتونشونو میذارم رو تاقچه!
میگه: شب بمون ماما!!!
...
مادرم هر وقت خیلی احساساتی بشه
به بچه هاش میگه ماما! همونطور که ما بهش میگیم!
میگم: دیر میشه!
دوباره بغلش میکنم
و التماس دعا میگم!
موقع بیرون رفتنم انگار تازه یادش اومده باشه
میگه: صبر کن به "د" (داداشم) زنگ بزنم بیاد برسونتت!
میگم: خودم میرم! خداحافظ!
خواهر کوچکو هم اومده به تشییع!
تمام راه رو تو اتوبوس فکر میکنم
فکرهایی که همشون به بن بست میخورن
و باز از اول!
نرفته برگشته ام!
رفقا تعجب کرده اند!
اما کسی سوالی نمیپرسه.
روزهای بعد کم کم سوالا شروع میشن
حاجی! ناراحتی؟!
من: نه!
حاجی! طوری شده؟!
من: نه!
حاجی! تو خودی!
من: نه!
حاجی! ...
من: نه!
...
یادمه که یه موقع
تنها لبه حوض وسط مدرسه نشسته بودم
تو فکر بودم!
یکی کنارم نشست
نگاش نکردم!
بعد یه مدت که همینجوری گذشت با احتیاط و آروم پرسید:
حاجی! کسی از نزدیکان فوت کرده؟!
گفتم: نه!
اما جواب این نبود!
آره! خودم!
پ.ن:
چند ماه گذشت
و تو این مدت به تلفن هیچ کس جواب ندادم!
نه عموم! نه مادرم! نه خواهرام! نه...
بعضی وقتا تلفن زنگ میخورد
و من گریه میکردم
اما گوشی رو برنمیداشتم!
گذشت
تا این که خواهرام اینقدر پیامکی باهام حرف زدن
که کم کم تونستم به تلفن ها جواب بدم
و اینجوری برگشتم به زندگی عادی!
زندگی ای که نیمی از وجودم در اون گمشده بود!
- ۹۲/۰۸/۲۸