م م 629: انکسار القلبیه الرابعه!!! (شکست قلبی چهار!)
توی راه سوار بر موتور
کم کم از اون شوک اولیه و تحیر بیرون می اومدم
و لحظه به لحظه عصبانی تر میشدم
زن عموم درو باز کرد
گفتم: عمو کجاست؟
گفت: تو اتاقه!
عموم به خاطر کمردرد شدیدش تو خونه بستری بود
از دم اتاق میبینم که روی صندلی مخصوصش نشسته
و داره از رو مفاتیح دعا میخونه
میگم: عمو! قضیه "..." چیه؟!
سربلند میکنه
و میگه: سلام علیکم! حالا بیا تو!
سلام میکنم و با اکراه وارد میشم
روبروش وای میایستم
با تندی میگم: چه خبر شده؟
با ناراحتی میگه: عقد کرده!
صدامو بالا میبرم : یعنی چی عقد کرده؟
با اوقات تلخی میگه: یعنی چی داره؟! عقد کرده دیگه!!!
برخلاف انتظارم داد نمیزنه
و این دفعه من داد میزنم:
مگه ما قرار نذاشتیم؟؟؟
صحبت نکردیم؟؟؟
تو کوچه چی بهت گفتم؟!؟
با مفاتیح که روی پاش گذاشته بازی میکنه
بهم نگاه هم نمیکنه
و من هم بیشتر داد میزنم:
تو چرا چیزی نگفتی؟!
چرا خبر ندادی؟!
چرا هیچکار نکردی؟!
...
چیزی نمیگه
هرچی من بیشتر داد میزنم اون بیشتر تو خودش فرو میره
از زن عموم که گوشه ای نشسته
و داره بلند بلند ذکر میگه و صلوات میفرسته خجالت میکشم
نگاش که میکنم از چشمهاش میفهمم که نگران منه نه شوهرش
حال خودمو نمیفهمم!
من به امید تو رفتم قم!!!
چرا هیچی نگفتی؟!
...
فک میکنم اولین باره که کسی داره سرش داد میزنه
دیگه طاقت نمیاره!
سرشو بلند میکنه
دستشو به پشت دستش میزنه
و این بار داد میزنه!!!
دادی که توش دلخوریه!
و ترحم!
والله چیزی به ما نگفتن!
به خدا خبر ندادن!
خودشون بی خبر از همه بریدن و دوختن!
اصلا ما خبردار نشدیم
بیخبر از همه، کاراشونو کردن!
حرمت مارو هم نگه نداشتن!
انگار نه انگار که ما بزرگ فامیلیم
...
در یک لحظه خلع سلاح میشم
او هم بازی خورده!
برمیگردم!
صدای زن عموم رو از پشت سر میشنوم
که دلداری میده و دعام میکنه!
- ۹۲/۰۸/۲۷