م م 333: الرحله الوطنیه 1 (ایرانگردی 1)
چند سال پیش
از قم وسایلمو جمع کردم تو یه کوله 55 لیتری!
اتوبوس سوار شدم واسه تهران از میدون 72 تن
دو روزی تهرونو گشتم
کلیسا هم رفتم!!!
و شبو دانشگاه پیش پسرخاله ام خوابیدم
بعد رفتم کرج
پیش یکی از رفقای طلبه!
بعد سوار مینی بوس شدم واسه شمال
به سد کرج که رسیدم گفتم پیاده میشم!!!
از بس قشنگ بود!
یه نصف روز هم اونجا مشغول عکاسی و شیطنت بودم!
هیچکی نبود جز نگهبان و دوتا سگ نگهبان خفن!
خسته که شدم، لب جاده ایستادم
همه با ماشینهای شاسی بلند و چوب اسکی های روی سقف از جلومون رد میشدن
جاده پر از برف!
از بین اون همه ماشین آخریه پیکان مارو سوار کرد!!!
با بیسکوییت ازم پذیرایی کرد
تو اون سرما بعد اون همه دوندگی خیلی حال داد!
اذان مغربو که میگفتن رسیده بودیم کنار یه روستا که ازش صدا اذون هم میومد
گفتم : همینجا پیاده میشم!
رفتم مسجد نمازو خوندم و نشستم واسه استراحت
یه پیرمردی اومد کنارم احوالپرسی
خیلی اصرار کرد که شب بیا بریم خونه ما
هر چی اصرار کرد من قبول نکردم! نمیخواستم مزاحمش بشم!
آخر یکی از اهالی روستا گفت: اگه شب نری پیشش تا صبح خواب نمیره! پاشو برو!
یه پیرمرد و پیرزن باصفا و ...
صبح زود زدم بیرون!
با یه اتوبوس که راننده اش عینهو این آمریکایی ها تیپپ زده بود
و خیلی هم ادم باحالی بود رفتم به سمت شمال
گفت کجا؟
گفتم: تا هرجا که میری!
گفت: تویسرکان (فک کنم!) مثلا اینقدر!
گفتمک باشه!
یه شهری رسیدیم خوشم اومد
گفتم پیاده میشم!
پیاده که میشدم راننده با اون عینک ری بنش پرسید: بچه کجایی؟
گفتم: فلانجا!
ازم پول نگرفت!!!
رفتم لب دریا
نشستم رو یه تخته سنگ بزرگ
چند ساعتی همونجا در افق محو شدیم
یه پیرمرد و نوه کوچولوش هم با قایق بادی اومدن ماهیگیری
آخر یه ماهی بزرگ گرفتن
موقع برگشتن خیلی اصرار کرد شام بیا بریم خونه!
خریت کردم قبول نکردم!
هنوزم پشیمونم!
خواستم مراعاتشو بکنم که واسه من تو خرج نیفته وگرنه از خدام بود!
یهو به خودم اومدم و دیدم آب دورتادورمو گرفته
و من نمیتونم برگردم ساحل!!!
خخخخخ
با کوله و دوربین و ...
دیگه خدا رحم کرد!
فقط میترسیدم وسایلم تو آب بیفته مخصوصا دوربینم!
رفتم رشت!
زنگ زدم یه یکی از رفقای طلبه
یکی از مراکز اطلاعاتی بووووووووووووووق رو هماهنگ کرد
شب رفتم اونجا خوابیدم!
صبحش رفتم لاهیجان فک کنم!
واسه کلوچه خوری!
رفتم تماشای بازار های سنتی و ماهی فروشی هاشون
که عینهو حراجی کریستی توش ماهی رو به حراج میذارن!
خیلی بامزه بود!
بعد با اتوبوس رفتم اردبیل
سه چهار روز اردبیل خونه یکی از رفقای طلبه بودم
کل اردبیلو با هم گشتیم
صبحونه ها خامه و عسل و نون گرم!!!
میان وهده ها: آش دوغ!!!
ناهار دیزی یا کباب سرعین بعد از چند تا اب گرم که امتحان کردیم
و هر کدوم از حیث دما و رنگ (و اونجور که میگفتن: خاصیت) با همدیگه فرق داشتن!
بعد رفتم تبریز!
دو سه روزی هم اونجا رو گشتم
موزه آذربایجان و مسجد کبود و ائل گلی و بازار سنتیش و ...
شب رفتم حوزه علمیه تبریز خوابیدم البته به زور! رام نمیدادن نامردا!!!
یکی هم با جیپ روبازش مارو سوار کرد
واسه اولین بار تو عمرمون جیپ هم سوار شدیم!
پایان بخش اول سفرنامه!!!
- ۹۲/۰۶/۰۴
همین. یادم رفت بگم. اگه زنده بود میرفتم رمز موفقیتشو میپرسیدم. داداش من توی کرایه اتوبوسِِ پردیسان تا شهرم موندم تو میگی سفر؟ خرج روزمره نمیذاره دیگه لعنتی. یه کوفت و زهرماری باید بخوری. آدم اجتماعیای باید باشی. نیستم دیگه! کمحرف. ساکتِ ساکت.