یه زنم نداریم...
اینم دو تا خاطره خاک بر سری از استادنا حیدری فسائی:
وسط درس اشاره کرد به یک از بچه ها گفت:
شما! یه حساب کتابی ما با هم داریم!
طرف گفت: جانم حاجاغا! بفرمائید!
استاد فرمودند:
چند روز پیش یه اشکال چرتی کردی
یادم رفت بهت بگم "خاااااااک بر سرت!"
+ کلاس رفت هوا!
استاد در حالتی عیرفانی!!! و ملکوتی میفرمودند:
بچه ها امروز با خودم عهد کردم بهتون نگم خاک بر سرتون!
خاک بر سرتون!
:)))
پ.ن:
یکی از طلبه ها تو کلاس مسئولیتش اینه که:
وقتایی که حاجاغا حرفهای خاک بر سری میزنه
یا تیکه میندازه و شوخی میکنه
زمانش رو یادداشت کنه
تا بعدا از درس که ضبط میشه حذفش کنن!!!
یعنی تا این حد!
بعد نماز واسه ه.خ صبحونه گرم!!! درست کردم
و تا ظهر سر کار بودم!
ظهر اومدم خونه
یکساعت خوابیدم
رفتم سر کلاس!
تمرینای زبانمو هم تو اتوبوس انجام دادم
تا شب کلاس!
بعد کلاس منزل یکی از رفقا
دعوت به:
سور تولد بچه اش! (آبگوشت!)
همفکری و تصمیم گیری گروهی
دور همی و گعده طلبگی
تا ساعت یازده!
ساعت یازده اومدیم خونه
داماد صابخونه اومده پایین تا همین الان
هعی حرف زد
حرف زد
هر چی ما ادای آدمای حسته و خوابالود و چرتی درآوردیم
افاقه نکرد!
+ به قول دوستی:
له لهم!
پ.ن:
گفتم که معذور باشم نزد دوستان!
یه عکس از یه جوونی دیدم
دو تا سر داشت و چهار تا دست!
یه جوری شدم!
ولی خوشبخت به نظر میومد!
بازم خدارو شکر!
+ قدر سلامتی و تنهایی خودتونو بدونین دوستان!
واقعا میگم!
همیشه دنبال طرح و رنگی بودم
تا اون چشایی که من دنبالشم رو به تصویر کشیده باشه
تا ملت بگیرن من چی میخوام!
امروز پیداش کردم:
+ در صورت تطبیق صد درصدی با بنده تماس گرفته
و مژدگانی خود را دریافت کنید!
(بلیط میهمان افتخاری کشتی حاجیتانیک!!!)
++ عکس تزئینی است
عکسای دیگه همه شون خاک برسری بودن
مجبور شدم اینو که معصومانه اس انتخاب کنم!
پ.ن: میدونین ترجمه دقیق حورالعین چی میشه؟!
چشم مشکی و درشت!!!
والا...
داشتم دنبال شماره کوچه ای مگشتم
که ادرس سالن بود!
همه کوچه ها "شهید..." یا "شهیدان..."
دلم گرفت!
با خودم گفتم: از شهدا فقط اسماشون رو کوچه و خیابونا مونده...
...
از سالن اومده بودیم بیرون
و داشتیم با هم میگفتیم و میخندیدم
که پدر عروس که یه حاجاغای سید خیلی مهربون بود اومد پیشمون!
با هممون دست داد
خودمونو معرفی کردیم
که از دوستان و همکلاسی های "ت" هستیم!
خندید و گفت: همتون باهمین؟!
همه تایید کردن!
گفت: خدا کنه جمعتون مثه جمع ما نشه!
گوشامون تیز شد!
ادامه داد:
ما هشت نفر طلبه بودیم
که همیشه باهم بودیم
شیش نفرمون تو جبهه شهید شدن
یک نفرمون رفت دکتر شد
و تنها من موندم!!!
همه خشکمون زد!
شش نفر از هشت نفر!
+ روحانیون بیشترین قشری بودن که (به نسبت جمعیت) تو جنگ شهید دادن!
...
یه حاجاغای متشخصی از سالن بیرون اومد
تنها بود
با همه دس داد و احوالپرسی کرد
پدر عروس معرفی کرد:
فلانی نماینده مجلس فلانجا! (شهر عروس اینا!!!)
...
http://up98.ir/uploads/139421034302471.jpg
سمت چپیه همونیه که گفت: خاک بر سر بیعرضه ات حاجی!!!
http://up98.ir/uploads/139421055968341.jpg
اینم حاجاغای بغل دستی که برخلاف ما حتی به ست کردن لباس خودش و بچه اش هم اهمیت میده!!!
میپرسه: حاجی تو کی شام عروسیتو میدی؟!
میگم: من عروسیمو میخوام تو کشتی و رو دریا بگیرم!
کسی رو دعوت نمیکنم که بخوام شام بدم!
والا...
تو عروسی یکی از رفقای روحانی با یه حالت چندشی میگه:
خاک بر سر بی عرضه ات کنن! برو زن بگیر!
چند دقیقه بعد:
یکی دیگه از روحانیون معزز بطری خالی آب معدنی رو ورداشته میگه:
بزنم تو سرت بدبخت؟!
و باز:
عرش خدا داره میلرزه از دس شما!
یکی نیس به اینا بگه با یه جوون ناکام شکست عشقی خورده
اینجوری صحبت میکنن؟!
عوض دلداریتونه؟!
والا...
امروز دو شیفت سرکار بودم!
بعد هم پیاده در دل شب راه افتادیم رفتیم عروسی!!!
عروسی یکی از رفقای طلبه!
کسی که اسمشو گذاشته بودیم "پیرمرد کلاس"
دیگه نرسیدیم به مجلس شبای جمعه و ابگوشتش!
ولی رفتیم ترکوندیم اونجارو!
:)))
ساعت هفت شروع شد
منم زود رفتم
فقط پدر و برادرای داماد بودن
و یکی از بچه های ما!
هر چی صبر کردیم کسی نیومد
پیامک دادم به یکی از رفقا:
هیشکی نیومده!
جز من و فلانی
به بچه ها بگو بیان دیگه
ده مراسم تمومه!
جواب داد:
نگران نباش! میان!
شما مجردا زن ندارین که معطلتون کنه!
+ والا...