م م 1016: الشهاده و الروحانیه!
داشتم دنبال شماره کوچه ای مگشتم
که ادرس سالن بود!
همه کوچه ها "شهید..." یا "شهیدان..."
دلم گرفت!
با خودم گفتم: از شهدا فقط اسماشون رو کوچه و خیابونا مونده...
...
از سالن اومده بودیم بیرون
و داشتیم با هم میگفتیم و میخندیدم
که پدر عروس که یه حاجاغای سید خیلی مهربون بود اومد پیشمون!
با هممون دست داد
خودمونو معرفی کردیم
که از دوستان و همکلاسی های "ت" هستیم!
خندید و گفت: همتون باهمین؟!
همه تایید کردن!
گفت: خدا کنه جمعتون مثه جمع ما نشه!
گوشامون تیز شد!
ادامه داد:
ما هشت نفر طلبه بودیم
که همیشه باهم بودیم
شیش نفرمون تو جبهه شهید شدن
یک نفرمون رفت دکتر شد
و تنها من موندم!!!
همه خشکمون زد!
شش نفر از هشت نفر!
+ روحانیون بیشترین قشری بودن که (به نسبت جمعیت) تو جنگ شهید دادن!
...
یه حاجاغای متشخصی از سالن بیرون اومد
تنها بود
با همه دس داد و احوالپرسی کرد
پدر عروس معرفی کرد:
فلانی نماینده مجلس فلانجا! (شهر عروس اینا!!!)
...
http://up98.ir/uploads/139421034302471.jpg
سمت چپیه همونیه که گفت: خاک بر سر بیعرضه ات حاجی!!!
http://up98.ir/uploads/139421055968341.jpg
اینم حاجاغای بغل دستی که برخلاف ما حتی به ست کردن لباس خودش و بچه اش هم اهمیت میده!!!
- ۹۲/۱۲/۱۶