امروز سر کلاس زبان یکی از رفقا رو دعوت کردم خونمون!
میگه: حاجی شام درست و حسابی دارین؟!
من ناهارم نخوردم!
میگم: آره بیا! هیشکی از گرسنگی نمرده!
گولش زدم و آوردمش ظرفای نشسته و مونده از شنبه تا حالا رو انداختم گردنش!!!
ه.خ از خواب پا شده اومده تو آشپزخونه
میگه: حاجی این بنده خدا بعد سالی اومده اینجا!
مجبورش کردی ظرف بشوره؟!
+ الانم که ظرفا تموم شده
اومده کنار من نشسته
هر چند دقیقه یه بار مثه این وحشیاحمله میکنه
دستای دراز و لاغرشو میندازه دور گردنم و همچون فشار میده
یعنی از درد داد میزدم!
...
الان گردن من درد گرفته حسابی
دست اونم خونی شده
انگشتشم ورم کرده!
آخه واسه اینکه مجبور بشه ولم کنه
یه انگشتشو میگرفتم و بیشتر از 90 درجه برمیگردوندم!!!
والا...