دیروز که اول هفته و روز اول کاری بود
موسسه یه گرد و خاکی کردم
که اون سرش ناپیدا!
از همون اول صبحی به همه گیر دادم!!!
خیلیم خشن!!!
...
من: ده دقیقه دیگه جلسه اس! کاراتونو تموم کنین!!!
فلانی و فلانی و فلانی کجان؟!
اونا: حاجی نگفته بودی جلسه اس! خبر نداشتن! نیومدن!
من: ساعت ده صبحه! نباید سر کارشون بیان؟! کیا دیگه نیستن؟!
آمارشونو در آوردم و رفتم به تک تکشون زنگ زدم حسابی کرک و پرشونو کندم!!!
همه داشتن تک تک مکالمات خشن منو میشنیدن که بی خداحافظی قطع میکردم!!!
سکوت سالنو گرفته بود
صدای باد در فضای خالی میپیچید
و قلب های محققان در دهانشان میتپید!!!
:)))
گفتم همه صندلیاشونو بیارن دور من حلقه بزنن
48 دقیقه کامل سرکوفتشون زدم و منت سرشون گذاشتم!
به خیلیاشون توپیدم و اسم بردم و اشتباهاتشونو تذکر دادم!!!
تا اینکه گفتم:
من جرئت نمیکنم خیلی نکته هارو به شماها بگم!
یه چیزی میگم کار بهتر بشه از اون طرف میزنید خراب میکنید
به بچه هه گفتن از لب پشت بوم برو عقب
اینقدر عقب عقب رفت از اون طرف افتاد!!!
...
یکی از محققان مضحک: کدوم بچه هه؟!
من: یه بچه اسکلی مثه تو!!!
همه زدن زیر خنده و جو شکست!
هیچی دیگه!
باز شدم حاجی مهربون!
:)))
+ احساس کردم که یه کم داریم درجا میزنیم
خواستم یه تکونی به بچه ها بدم
که خودشونو جمع و جور کنن!
++ همون محقق مضحک سابق الذکر میگه:
حاجی جدیدا خیلی خوب و تخصصی حال بچه ها رو میگیری!
کلاس مدیریت میری؟!
:)))