اگه الان ازدواج کنیم!
تا دو سه سال بعد هم بچه دار بشیم
چهل و خرده ای ساله ایم
وقتی پسرمان ده ساله است!!
و وقتی موهایمان در پنجاه سالگی یکدست سفید شده
فرزندمان جوانی نوزده، بیست ساله!!!
پ.ن: بعد اونوخ ما از درک ده هفتادی ها عاجزیم...
+ از سلسله صحبت های من و پ.خ
امروز رفتم خونه خاله گرام
شوهر خاله ام از فعالان فرهنگی شهره
با یکی از محققای نسخ خطی شهرمون قرار ملاقات گذاشتیم اونجا
شوهر خاله گرام واسطه ارتباط شدن!
این محقق گرام هم مدتهاست دنبالش بودم
که باهاش ارتباط بگیرم
ولی هر کار میکردم خودشو عقب میکشید
بالاخره امروز که چند ساعتی تو حیاط، زیر درخت انگور نشستیم
و از کارهای خودمون گفتیم و چند تا از تخصصهای خودمو به رخش کشیدم
میگه:
من خیلی از دیدن شما خوشحال شدم!
کاش زودتر شمارو میدیم!!
دوست دارم در آینده از شما بیشتر استفاده کنیم
مایه افتخار بود دیدن شما!!!
دوس دارم بیام قم ببینمتون...
پ.ن:
بعد در توجیه پا ندادنش به شوهر خاله گرام میگه:
من ایشونو با فلانی اشتباه گرفته بودم!
و این "فلانی" دایی مادر بنده است
مهندس سد سازی از آمریکا
میلیاردر و ساکت تهران
که ما سالی یه بار زیارتشون میکنیم!
+ الان من دارم فکر میکنم
چه شباهتی بین بنده و دایی گرام دیده
که مارو با هم اشتباه گرفته بوده!!!
پ.خ گرام
هر شب مراسم خواستگاریه
امشب هم آخرینشونه
واسه همین بوده که این هفته مرتب مارو پیچونده
هر چی بهش زنگ میزدم و پیامک میدادم
بی جواب میگذاشت که سابقه نداشت
اونم مایی که از بچگی با هم بزرگ شدیم
و فقط همچون مواقعی (که دو تایی خونه های پدریمون هستیم) میتونیم همو ببینیم!
بهش پیامک دادم:
جواب زنگ و اس رو بده
شاید طرف بخواد بستنی مهمونت کنه خره!
جواب داد:
هیچی نمیخوام!
+ امروز ظهر هم رفتم خونه شون واسه یه ملاقات کاری
قول شب رو داد که بریم بستنی!
هر چی گفت خواستگاریه و اینا
گفتم خواستگاری دو ساعته خب! قبل یا بعدش وقت بزار بریم!
آخر هم بستنی رفتنمونو پیچوند نامرد...