۲۳
خرداد
از ۷۲ تن با تاکسی اومدم تا حرم
یه زیارت...
خواستم برم خونه:
اطراف حرم رو که بسته بودن کاملا
فقط پیاده ها و موتوری ها تردد داشتن.
مجبور شدم تا اولین تقاطع پیاده برم
با کوله و لپ و پاهایی له و تنی خسته و جگری سوزان
اونجا هم هر چقدر وایسادیم فقط دربستی میبردن
چقدرم مسافر منتظر بودن!
خیابون هم شلوغ و ترافیک در حد قفل
گفتیم چه کاریه؟!
پیاده بریم که زودتر میرسیم
والا...
پیاده راه افتادیم سمت فلکه صفاییه
همه جا هم شربت و بستنی و ...
تا فلکه پیاده رفتم
وایسادم واسه ماشینای دور شهر
بازم ماشین نبود
همینجور ملت کنار خیابون منتظر یه تاکسی خالی بودن
اخر یه سواری شخصی با خانم و بچه اش مارو سوار کرد
دور شهر هم ترافیکش در حد قفل بود
یه مدت که گذشت
راننده گفت:به نظر پیاده زودتر میرسین!!!
ما هم پیاده شدیم و باز...
+ یعنی امروز من کیلومترها در قم و تهران
پیاده روی کردم با کوله سنگین!
البته هشت تا هم شربت آبلیمو خاکشیر و زعفرون هم تو مسیر خوردم
(قابل توجه خانم مهندس!)
که تونستم این همه راهو بیام!!!
البته تمام بستنی فالوده ای ها و بستنی لواشکی ها و ... رو فاکتور گرفتم
چون به طرز عجیبی تشنه ام بود فقط
یه گل فروشی هم رزای قرمز عشقولانه میداد دس مردمی که از پیاده رو رد میشدن
ما دیدیم اینو بگیریم به کی بدیم؟!
اصن کیو داریم که بدیم؟!
این شد که به صورت داوطلبانه کنار کشیدیم
و نگرفتیم که داغ به دل خودمون نزاریم!
والا...
+ اینا سختیای زندگیه...
یه زیارت...
خواستم برم خونه:
اطراف حرم رو که بسته بودن کاملا
فقط پیاده ها و موتوری ها تردد داشتن.
مجبور شدم تا اولین تقاطع پیاده برم
با کوله و لپ و پاهایی له و تنی خسته و جگری سوزان
اونجا هم هر چقدر وایسادیم فقط دربستی میبردن
چقدرم مسافر منتظر بودن!
خیابون هم شلوغ و ترافیک در حد قفل
گفتیم چه کاریه؟!
پیاده بریم که زودتر میرسیم
والا...
پیاده راه افتادیم سمت فلکه صفاییه
همه جا هم شربت و بستنی و ...
تا فلکه پیاده رفتم
وایسادم واسه ماشینای دور شهر
بازم ماشین نبود
همینجور ملت کنار خیابون منتظر یه تاکسی خالی بودن
اخر یه سواری شخصی با خانم و بچه اش مارو سوار کرد
دور شهر هم ترافیکش در حد قفل بود
یه مدت که گذشت
راننده گفت:به نظر پیاده زودتر میرسین!!!
ما هم پیاده شدیم و باز...
+ یعنی امروز من کیلومترها در قم و تهران
پیاده روی کردم با کوله سنگین!
البته هشت تا هم شربت آبلیمو خاکشیر و زعفرون هم تو مسیر خوردم
(قابل توجه خانم مهندس!)
که تونستم این همه راهو بیام!!!
البته تمام بستنی فالوده ای ها و بستنی لواشکی ها و ... رو فاکتور گرفتم
چون به طرز عجیبی تشنه ام بود فقط
یه گل فروشی هم رزای قرمز عشقولانه میداد دس مردمی که از پیاده رو رد میشدن
ما دیدیم اینو بگیریم به کی بدیم؟!
اصن کیو داریم که بدیم؟!
این شد که به صورت داوطلبانه کنار کشیدیم
و نگرفتیم که داغ به دل خودمون نزاریم!
والا...
+ اینا سختیای زندگیه...