یه جا گفت: نگه میدارم چند دقیقه ای بخوابم!
دیگه نمیتونم چشامو باز نگه دارم!
صندلیش رو هم خوابوند
برقی بود و انقد کیف میداد جابجا کنی!!!
گفتم: کی بیدارتون کنم؟!
گفت: ده دقیقه یا ربع ساعت دیگه!
با گوشیم ور رفتم تا ربع ساعت گذشت!
از اونایی هم بود که تا سرشو میذاشت خواب میرفت!
حاضرم خودمو عمل کنم اینجوری بشم!
والا...
باز راه افتادیم و تو راه بهش گفتم:
تا تهران 200 تا بیشتر نمونده که
ولی هعی بخوایین تو ماشین بخوابین فقط خسته تر میشین!
بیایین بریم خونه ما
قشنگ یه دو ساعتی بخوابین
دوباره راه بیفتین!
چیز خاصی نگفت
بدش نمیومد!
گذشت و گذشت تا قم مقدسه پدیدار شد!
باز بهش گفتم: خونه ما کسی نیستا!
خالیه!
این یه ماه کلا خالی بوده!
بریم اونجا استراحت کنین
با خیال راحت صبح زود راه بیفتین!
گفت: نمیخوام مزاحمتون بشم!
و ...
خلاصه مخشو زدیم!!!
پیرمرد عجله داشت صبح زود تهران باشه
واسه همینم از اول نمیخواس با ماشین بیاد
عوارضی قم با راننده های تاکسی هماهنگ کردم که هواشو داشته باشن
و اتوبوس تهران اومد راهیش کنن!
انداختیم تو رودخونه و اومدیم تا خونه مون
حرم که رسیدیم نزدیک اذان بود
سریع یه لیوان ابی که ته اب معدنی مونده بود رو خوردم
و پنج شیش قاشق از غذایی که مادرم واسم گذاشته بود!
میخواست یه کبابی نگه داره که من گفتم من چیزی نمیخورمو ...
خودشم که مسافر بود احتمالا
رفتیم!
درو که باز کردم خونه دم کرده بود
همه درها و پنجره هارو باز کردم
کولرو راه انداختم
آبش قطع بود
زنگ صابخونه رو زدم
با خانم صابخونه سلام و احوالپرسی کردم و خودمو معرفی
خواستم که شیر آب کولرو باز کنن!
بنده خدا سریع یه جا دراز کشید
دو تا متکا و روانداز بهش دادم
چراغارو کم کردم و خودم رفتم وسایلم جابجا کنم
وضو و نماز...
خواستم بخوابم ولی نمیدونستم کی بیدارش کنم
خوابم بود دلم نمیومد بیدارش کنم!
یه ساعتی هم بیدارش میکردم حتما روش نمیشد باز بخوابه
و حتما همون موقع پا میشد و میرفت!
هویجوری بدون گذاشتن ساعت خوابیدم!
با صدا زدنش پا شدم!
ساعت ده بود!!!
فک کنم بنده خدا کلا از کار و زندگی افتاد!
:)))
پا شدم چمدونم رو هم از تو ماشین درآوردم
و مسیری رو که باس تا هفتاد و دو تن برمیگشت
رو کاغذ کشیدم کروکیشو و بهش دادم...
موقع خداحافظی یه کارت بهم داد
از این کارتهایی که چند بعدیه
و با تکون خوردنش متن کارت فارسی یا انگلیسی میشد
"شرکت طلا و جواهر سازی ..."
پ.ن:
شب واسه این که شماره منو داشته باشه
بهش پیام دادم:
شرمنده اگه دیر شد و به کاراتون نرسیدین!
باز هم قم اومدین در خدمتم و اینا...
اسم کامل خودمو هم نوشتم!
جواب داد و حسابی تشکر
و اینکه هر موقع تهران رفتم بیام ببینمش!
+ خدایا دختر که نداره!
(17 سال از من بزرگتر بود فقط!)
خواهر چی؟!
والا...