حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۹۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۷
مرداد
به نیابت دوستان
زیارت حضرت معصومه س
با دو رکعت نماز حاجت
  • حاجی ره
۰۷
مرداد
این روزاست که باید گفت
دوستان مراقب خوبیهاتون باشین
خوبیهایی که یک ماه براش زحمت کشیدین!

+ یک جرقه جنگلی رو خاکستر میکنه
  • حاجی ره
۰۶
مرداد
یکی از رفقای طلبه از اردوی ماه رمضان مشهد زنگ زد
عیدو که بهش تبریک گفتم و آرزوی خیر و برکت کردم
یهو گفتم:
صب کن ببینم!
تو که تازه دو سه ماهه ازدواج کردی
بعدم که با خانمت رفتی حج
و بعد مستقیم مشهد
الانم مشهدی!!!
دیگه دعای خیر و برکت نمیخوایی که!
غرق در برکتی خودت!
خندید و گفت:
راستش زنگ زدم
هم عید رو بهت تبریک بگم
هم صداتو بشنوم که دیگه داشت یادم میرفت
هم میخواستم یکیو پیدا کنم یه کم بش بخندم!!!

+ اینم از رفقای ما
بازیچه دس ایناییم!

++ دو تا داداشن
از صمیمی ترین دوستانی که ارتباطشون رو سفت و محکم با ما حفظ کردن
همه بیرون رفتنامون و بستنی و پیتزا خوردنامون با همین رفقا بود
در کمتر از یک ماه دو تاشون ازدواج کردن...
و در کمتر از یک ماه با خانمهاشون رفتن حج!
از بس بچه های خوب و نیک نفسی ان
خوشا به سعادتشون...
  • حاجی ره
۰۶
مرداد

اسعدالله ایامکم جمیعا...

  • حاجی ره
۰۶
مرداد
تی وی مستندی رو نشون میداد
از خونواده ای که قایقشون وسط دریا غرق شد
پدر, مادر و بچه ها...
پدر مدیریت بحران رو به دست گرفت
و علاوه بر پوشیدن و پوشوندن جلیقه های نجات
توی آب همه رو با طناب به همدیگه بست
تا از همدیگه جدا نشن
و بینشون فاصله نیفته...

مدتی گذشت
تا قایقهای نجات به نزدیک محل سانحه رسیدن
و گارد ساحلی هم با هلی کوپتر اومد
اتفاق قابل تاملی که افتاد:
همه چیز تا اون لحظه خوب پیش رفته بود
ولی وقتی که قایق نجات تنها در چند متریشون بود
همه طنابارو از خودشون باز کردن
و از هم جدا شدن
اوضاع عوض شد...

کوسه ها که تا اون موقع فک میکردن
اون توده متحد و متصل براشون لقمه بزرگتر از دهنه
تجدید نظر کردن
و نتونستن از خیر لقمه هایی که دیگه خیلی هم بزرگ به نظر نمیرسیدن بگذرن
پسر کوچک خانواده رو خوردن
یکی دیگه رو هم خواستن بخورن
ولی فقط تونستن زخمیش کنن
اون هم دقیقا وقتی هلی کوپتر بالای سرشون
و قایق نجات در چند متریشون بود.

پ.ن:
اتحاد و همبستگیتونو از دست ندین
هیچ وقت!
حتی اگه هلی کوپتر بالای سرتون
و قایق نجات در چند متریتون باشه


+ شاهد مثال فوق رو
برای خیلی جاها میشه به کار برد
از جمع های دوستانه چند نفره ای که از حال هم بی خبر میمونن
تا کشورهای عربی و اسلامی که غزه رو تنها رها میکنن

فاعتبروا یا اولی الابصار...
  • حاجی ره
۰۶
مرداد

خاطره سازی رو به خاطره بازی ترجیح میدم... 


  • حاجی ره
۰۵
مرداد
یه جا گفت: نگه میدارم چند دقیقه ای بخوابم!
دیگه نمیتونم چشامو باز نگه دارم!
صندلیش رو هم خوابوند
برقی بود و انقد کیف میداد جابجا کنی!!!
گفتم: کی بیدارتون کنم؟!
گفت: ده دقیقه یا ربع ساعت دیگه!
با گوشیم ور رفتم تا ربع ساعت گذشت!
از اونایی هم بود که تا سرشو میذاشت خواب میرفت!
حاضرم خودمو عمل کنم اینجوری بشم!
والا...

باز راه افتادیم و تو راه بهش گفتم:
تا تهران 200 تا بیشتر نمونده که
ولی هعی بخوایین تو ماشین بخوابین فقط خسته تر میشین!
بیایین بریم خونه ما
قشنگ یه دو ساعتی بخوابین 
دوباره راه بیفتین!
چیز خاصی نگفت
بدش نمیومد!
گذشت و گذشت تا قم مقدسه پدیدار شد!
باز بهش گفتم: خونه ما کسی نیستا!
خالیه!
این یه ماه کلا خالی بوده!
بریم اونجا استراحت کنین
با خیال راحت صبح زود راه بیفتین!
گفت: نمیخوام مزاحمتون بشم!
و ...
خلاصه مخشو زدیم!!!
پیرمرد عجله داشت صبح زود تهران باشه
واسه همینم از اول نمیخواس با ماشین بیاد
عوارضی قم با راننده های تاکسی هماهنگ کردم که هواشو داشته باشن
و اتوبوس تهران اومد راهیش کنن!
انداختیم تو رودخونه و اومدیم تا خونه مون
حرم که رسیدیم نزدیک اذان بود
سریع یه لیوان ابی که ته اب معدنی مونده بود رو خوردم
و پنج شیش قاشق از غذایی که مادرم واسم گذاشته بود!
میخواست یه کبابی نگه داره که من گفتم من چیزی نمیخورمو ...
خودشم که مسافر بود احتمالا
رفتیم!
درو که باز کردم خونه دم کرده بود
همه درها و پنجره هارو باز کردم
کولرو راه انداختم
آبش قطع بود
زنگ صابخونه رو زدم
با خانم صابخونه سلام و احوالپرسی کردم و خودمو معرفی
خواستم که شیر آب کولرو باز کنن!
بنده خدا سریع یه جا دراز کشید
دو تا متکا و روانداز بهش دادم
چراغارو کم کردم و خودم رفتم وسایلم جابجا کنم
وضو و نماز...
خواستم بخوابم ولی نمیدونستم کی بیدارش کنم
خوابم بود دلم نمیومد بیدارش کنم!
یه ساعتی هم بیدارش میکردم حتما روش نمیشد باز بخوابه 
و حتما همون موقع پا میشد و میرفت!
هویجوری بدون گذاشتن ساعت خوابیدم!
با صدا زدنش پا شدم!
ساعت ده بود!!!
فک کنم بنده خدا کلا از کار و زندگی افتاد!
:)))
پا شدم چمدونم رو هم از تو ماشین درآوردم
و مسیری رو که باس تا هفتاد و دو تن برمیگشت 
رو کاغذ کشیدم کروکیشو و بهش دادم...
موقع خداحافظی یه کارت بهم داد
از این کارتهایی که چند بعدیه 
و با تکون خوردنش متن کارت فارسی یا انگلیسی میشد
"شرکت طلا و جواهر سازی ..."

پ.ن:
شب واسه این که شماره منو داشته باشه
بهش پیام دادم:
شرمنده اگه دیر شد و به کاراتون نرسیدین!
باز هم قم اومدین در خدمتم و اینا...
اسم کامل خودمو هم نوشتم!

جواب داد و حسابی تشکر
و اینکه هر موقع تهران رفتم بیام ببینمش!

+ خدایا دختر که نداره!
(17 سال از من بزرگتر بود فقط!)
خواهر چی؟!
والا...


  • حاجی ره
۰۵
مرداد





  • حاجی ره
۰۵
مرداد
یه مخاطب قمی هم نداریم
واسمون سحری بیاره!

+ یخچالو که میبینم
یاد کویر لوت میفتم!!!

پ.ن:
خدا بیامرزه اموات خانم صابخونه
افطار واسم آش رشته آورد!

±خداحافظ دوستان...
  • حاجی ره
۰۵
مرداد
موبایلمو گذاشتم رو حالت ضبط صدا
صد و بیست و یک دقیقه هعی حرف زدیم
(ایشالا در آینده بعضیاشو پست کنیم)
گفت: رانندگی بلدی؟
گفتم: بلدم
ولی خیلی نروندم
اونم بیرون شهر و شب!!!
گواهینامه هم ندارم!!!
گفت: من 24 ساعته نخوابیدم
چشامم درد میکنه!
واسه همین گفتم تو راه یکی دو ساعت میخوابم
(از اول باهامون طی کرد اینو که پیرمرد واسه همین خواست نیاد! من راضیش کردم اوپتیمای نقد رو از دس نده واسه اتوبوس نسیه!!!)
یکی دو ساعت یعنی هر دفه نیم ساعت کنار جاده نگه میدارم یه استراحتی میکنم...
یه مدت که گذشت دیدم گناه داره
(مدیونین اگه فکر دیگه ای بکنین!)
یه استخاره گرفتم که بشینم پشت رل یا نع
خیلی خوب اومد!
بش گفتم: حالا که اصرار میکنی میشینم!
گفت: یه پنج دقیقه بشین که من فقط چشامو ببندم
خواب که نمیرم
از هشتاد هم بیشتر نرو که من استرس میگیرم!!!
(و بعدا علتشو توضیح داد)
اتوماتیک روندی؟!
گفتم: نع
گفت: این گازه این ترمز
فقطم باید با یه پا باهاشون کار کنی!
گفتم: خسته نباشی!

+ هیچی دیگه
عوض پنج دقیقه تا عوارضی کاشون من روندم!
نمیدونم چرا خواب نمیرفت
ولی اینقدر خرخر میکرد!
:))))

  • حاجی ره