از بزرگترین حسرتهای زندگیم نداشتن پدر بزرگ و مادر بزرگه... نه پدری نه مادری
یادم بچه بودم خونه مادربزرگم همه دور کرسی نشسته بودن من رفته بودم روی کرسی به ذهنم گذشت: یه روزی مادربزرگمو از دست میدم و حسرت میخورم چرا بیشتر ندیدمش... زل زدم به چهره مادر بزرگ چند دقیقه ای گذشت سنگینی نگاهمو فهمید زل زد به چشمام همینجور بی هیچ صحبتی چشم در چشم...
این عقده بزرگ باعث شده همیشه با پیرمرد یا پیرزن هایی که جای پدربزرگ مادربزرگم هستن ارتباط برقرار کنم... باهاشون آشنا بشم نقش یه نوه رو براشون بازی کنم خلا عاطفی خودمو پر کنم دعای خیرشون رو پشت سرم داشته باشم...
اولینشون پیرزنی بود ماشا الله نام! دومی پیرمردی حاجی یدالله نام چقدر به من لطف داشتن که هر دو به رحمت خدا رفتند... بعدها با پیرزن دیگری که ملای مکتب های قدیم بود شایدم تنها بازمانده این صنف کهن! در سفر زیارتی کربلا باهاش آشنا شدم مسن ترین زایر اباعبدالله بود که من بعنوان جوان ترین زایر عهده دار کارهاو روندن ویلچرش شدم...
با اینکه مرتب زمان و مکان رو فراموش میکنه اما بعد از سالها که با خانواده عموم اومده بود مشهد و منو دید همه چیو به یاد داشت تا منو دید پرسید: چرا اینقدر ریش ؟! گفتم: آخوندم گفت: چرا نگفتی که بهت اینقدر زحمت ندم... پیرزنی که مچاله و در ویلچر بیش از ۱۸ کیلو وزن نداشت اما هنوز سپاسگزار خدمت یه جوان بود... همه یک صدا میگن: حاجی تحویل بگیر! بیچاره مون کرد انقدر احوالتو پرسید... بیشتر از یک ساعت من روی زمین و او روی پیلچر نشستیم به حرف حرف هایی که فراموش میکرد و بارها همان ها رو تعریف میکرد لقمه های کوچک نان و پنیر و چای شیرین به دستش دادم و به صحبتهاش گوش... حرفی زد که دلمو سوزوند: وقتی که مردم هم, سرم بیا...
+ شاید وقتی بیشتری ازشون گفتم...
پ.ن: امام صادق علیه السلام که امشب شب شهادتشونه فرمودند: کسی که شب جمعه ده نفر از اموات مومنین رو یاد کنه خداوند بهشت رفتنشو واجب میکنه!
اللهم اغفر للمومنین و المومنات والمسلمین و المسلمات الاحیا منهم و الاموات تابع بیننا و بینهم بالخیرات انک مجیب الدعوات روزی بیست و پنج بار ثواب بسیار زیادی داره دعای همیشگی قنوتهایم...
امروز مهندس دیر وقت اومد سرکار همه هم ساکت و مودب پشت سیستما مشغول کار تا سلام کرد و نگاه روحانیت معزز به این موجود افتاد موسسه ترکید از بس به شلوار تنگش تیکه انداختن و خندیدن! تا جایی که مهندس دستاشو رو به سقف!!! بلند کرد و بلند گف: خدایا این آخوندارو به راه راست هدایت کن هنوز دعاش تموم نشده بود که یکی از محققین ترک فرمودن: مهندس دربیار باهاش عکس بگیریم!!!! ... بهش چش غره رفتم اومد پیشم دست پیشو گرفته و میگه: حاجی چرا آخوندا اینجورین؟ میگم: خودت تنت میخاره! میگه: من فقط سلام کردم!!!