۲۹
خرداد
اینقد حال میده جلو این متاهلا
برنامه ریزی کنی واسه سفرهای مجردی تابستونی!!!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی میسوزن!!!
پ.ن:
دیدم که میگم ها!!!
اینقد حال میده جلو این متاهلا
برنامه ریزی کنی واسه سفرهای مجردی تابستونی!!!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی میسوزن!!!
پ.ن:
دیدم که میگم ها!!!
نشد یه بار ما اینجا حرفی بزنیم، درست برداشت بشه!!!
پ.ن:
با این طرز برداشت ها،
آدم چجوری مینی مال بنویسه خب؟!
یه خط که نوشتی
باید دو صفحه تو ادامه مطلب توضیح بدی
که عاغا منظور من، این و این و این و ... نبود
بلکه اون بود!!!
آخرش هم دس بذاری رو قرآن قسم بخوری
که هیچ مرض و غرضی (یاد مهندش غرضی بخیر!) نداشتی!
والا با این طرز فکراشون!!!
سه روزه که یه سر درد خفیف دارم
هیچ جوره هم خوب نمیشه!
بی حوصله شده ام!
حال هیچ کاریو ندارم!
فکرشو بکن
همخونه ایت که شمالی باشه
...
چایی درجه یک شمال
برنج درجه یک شمال
(البته الان دیگه هیچکدومش رو نداریم!)
ماهی سفید
پنیر یه جایی (اسمش یادم رفت! یکی از شهر های شمال!)
میوه های عجیب و غریب
(شبیه انبه اما کوشولو!!!)
ما که زن نمیگیرم
ولی اگه میگرفتیم
حتما از جایی غیر شهرمون بود!!!
اینجوری هر روز یه چی واسه کشف داشتیم!
برنج مون تموم شد
با چاییمون!!!
معاً!!!
چطوری بدون اینا زندگی کنیم حالا؟؟؟
پ.ن:
حالا برنج به درک!
چایی رو چکار کنم؟!
یاد اونی که صد بار هم بیشتر بهمون وعده خرید مگنوم داد
اما یه بار هم نخرید،
بخیر!!!
حالا که اینطور شد
حقیقتو میگم:
همه جلدای "داستان های کوتاه چخوف" رو هم همون دبیرستان خوندم
اونم دوبار!!!
پ.ن 1:
خودتون خواستید
من که داشتم با بینوایان شکسته نفسی میکردم!!!
والا!
پ.ن 2:
تازشم
خواجه تاجدار
و
حسن صباح هم خوندم!!!
بگم؟
بگم؟
یه موقع تو دبیرستان، رمان بینوایان میخوندیم
الان فرصت داستان کوتاه های چخوف هم نداریم!ای داد بیداد!
مردای میدون بیان وسط
ترجمه کنید:
حب الشیء یعمی و یصم!!!
حدیث از رها!!!