چند وقت پیش که رفته بودم شهرستان!
تو کوچه بودم و تازه میخواستم زنگ در خونه خاله مو بزنم
که یهو یه خانم خیلی لاغر اندام با چادر مشکی پیچید داخل کوچه
بهتم زد!
خانم "چ" بود!
معلم مهد کودکم!!!
دستم رو زنگ خشک شد!
اینقدر خواستم سلام کنم و خودمو معرفی
نتونستم...
:(
پ.ن:
خاطرات زیادی از مهد کودکم یادمه...
چند وقت پیش پیامک دادم به استاد:
سلام استاد
کتابخونه تشریف دارین خدمت برسم؟!
یکی دو ساعت بعد جواب داد:
سلام از استانبول!
+ خبر نداشتم ترکیه اس!
پ.ن:
بعد از اومدنش هماهنگ کردم رفتم دیدنش کتابخونه
دیدم واسم یه شکلات metro سوغاتی آورده!!!
تنها فرقی هم کهبا متروهای ایرانی دهره اینه که رو ش ترکی نوشته
والا...
اونوخ این واسه من ترکیه میشه عایا؟!
سالها قبل
موقعی که ساکن حجره بودم
عجیب زده بود به کله ام که پاشم برم یه روستایی جایی
یه کم تو طبیعت و با مردم طبیعی! زندگی کنم
(طبیعت به معنای اعم: کویر کوهستان و جنگل)
از شهر و درس و آدما و کار و تکنولوژی و ... دور بشم
از اون طرف هعی با خودم میگفتم:
خب اونوخ این همه کار و مسئولیت و وظیفه و تکلیف و اینا چی میشه!؟
اصن حق دارم همچو کاری بکنم؟!
اینقدر ذهنم درگیر این مسئله شده بود
از یه طرف رفتن از یه طرف حق چنین کاری رو داشتن
آخر رفتم پیش استادی
از دوستان و نزدیکان آقای بهجت ره
که خیلی از راهنماییها و مشورت های زندگیمو با ایشون انجام میدم
حرفهای دلمو بهش گفتم
جوابی که داد خیلی متعجبم کرد:
حاجی! منم اگه میتونستم
دلم میخواست برم یه روستایی تو جنگل زندگی کنم
که هیشکی منو نشناسه
بشم امام جماعت روستا
( رئیس دفتر یکی از مراجع قم هستن ایشون!!! و شمالی )
پ.ن:
هر چند اون موقعها نشد که بشه
ولی این تو ذهنم موند اگه شد
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
انگیزه نوشتن این پست: