خواهری زنگ زده ما نزدیک قمیم گفتم بیایید جمکران یه ساعت بعد زنگ زد جمکرانیم با موتور رفتم جلو مسجد دنبالشون از دور دیدم یه ماشین دقیقا جلو مسجد با چراغای روشن وسط خیابون ایستاده! فهمیدم ماشین ماست کلا خانواده ما هرجا برن از بیخیالی تابلون!! )))
خواهر وسطی دیشب زنگ زده ما یه ساعت دیگه راه میافتیم من کجا؟! میگه قم! من چرا خبر ندادین بهم؟! او عه! کسی به تو نگفته؟! من نع! الان دارم میشنوم او خو ما یه ساعت دیگه راه میافتیم
تو مسیر آبگیری!!! رفتم نون و تخم مرغ و ماست و پنیر هم گرفتم فیکس ده تومن شد با چه زحمتی و با چش بسته تو گردوخاک تا خونه رسوندمشون! تو آشپزخونه زارررت... کیسه تخم مرغا افتاد و شکست یه چهارتایی مصدوم با شکستگی عمقی که گذاشتم یخچال یه پنج شیش تایی هم کشته که مجبور شدم بپزمشون جالب اینکه من همیشه یه تخم مرغ میخورم
به توصیه عزیزی خواستم یه ابگوشت عمده درست کنم که چند روزی داشته باشم آب شیرین نداشتم با کارت و دبه و موتور جانمان رفتیم آب بیاریم هوا گرد و خاک محلی شد و باران...
+ اینجاست که شاعر میگه آن مرد آمد آن مرد با موتور آمد آن مرد در باران آمد...