دانشگاه رو رها کردم!!!
پ.ن:
به همین سادگی
به همین خوشمزگی!!!
دانشگاه رو رها کردم!!!
پ.ن:
به همین سادگی
به همین خوشمزگی!!!
اینا گیر دادن
و هعی دارن بحث میکنن!!!
"حمید" دارم درکت میکنم!
با عصبانیت و درد میگه:
تو به عنوان یه طلبه!!! الان تو جامعه بین الملل چه کار میتونی بکنی؟!
من:
اگه دبیری سازمان ملل رو به من بدن، قبول میکنم!!!!
میگه:
......
(سانسور شد!)
ساعت دوازه ده و نیم شبه
بچه ها دارن بحث های داغ سیاسی میکنن!
یهو رفیقم میگه:
خداییش حاجی! من اگه بخوام، نمیتونم عوضی باشم؟!
نمیتونم پدر سوخته باشم؟! نمیتونم؟!
من:
چرا! آخر پدر سوخته هایی!
اینقدر بهمون میگن:
کامنت مارو خوردی کامنت مارو خوردی
ما هم باورمون شده که کامنت خوردنیه!
والا...
فک کنم خوردن کامنتا کار ایشونه:
سلام
من خیلی تنهام
دنبال دوست میگردم تا باهاش حرف بزنم
باهام دوست میشی
از اون دوست بی معرفتا زیاد دارم
از این دوست خوبا میخوام
البته خودم تو دوستی کم نمیذارم
برای قلب مهربانت تپش طولانی
برای لبانت لبخند
و برای چشمانت اشک شادی آرزومندم...
پ.ن:
هنوز تو فکرم که
واسه چند صد نفر اینو فرستاده!!!
پ.ن 2:
خیلی وقت پیش یه میل واسم اومده بود
از طرف "سحر فلانی"!!!!
با سابجکت: "چرا جواب ایمیلامو نمیدی؟!"
که:
"...."
(شما فک کن یه چیز عشقولانه!)
عاغا ما هر چی فک کردیم به جا نیاوردیم
یعنی باید به جا میآوردم؟!
یه لحظه به ذهنم زد ببینم به کس دیگه ای هم این پیامو داده
دیدم ناقابله!
1198 نفر دیگه!
یه مدت شاگردی حاجاغای قرائتی رو تجربه کردم!
یه دوره ای گذاشته بودن
اونهم بنا به توصیه و خواست رهبری از ایشون
که تجارب و دانسته های خودشونو در اختیار طلاب جوان بزارن!
هر هفته دو ساعت تو موسسه مهدویت!
عاغا کلاس نبود که!!!
یعنی کلّ دو ساعتو داشتیم میخندیدیم
همه دلاشون گرفته بودن و ریسه میرفتن!!!
ایشون هم درس آکادمیک نمیداد که!
فقط خاطراتشو تعریف میکرد
که ما خودمون دیگه ازش بایدها و نباید ها رو بگیریم!
یادش بخیر
خیلی خوش میگذشت!!!
همیشه با خودم فکر میکنم که
من دو تا وبلاگ دارم!
یکی همین پستهایی که اینجا میزارم
یکی هم جوابهایی که به کامنتها میدم
پ.ن:
دنیاییه واسه خودش!
فک کنم بیشتر از پستها تو کامنتها نوشتم تا حالا!
جمعه 22 شهریور1392 ساعت: 19:10 | توسط:حاج میــرزا | ||||
دوستم پیامک داده : «نیامــــــــد..» زدم تو ذوقش جواب دادم: « "اومدنی" نیس که... "آوُردنی" ـه... باس رف دنبالش.. باس هرجور هس نازشو کشید.. فرزند علـی با اون همه امضای کوفی اونجوری شد آخرش... حالا تو میخوای با چارتا بیا بیای ما خدا این آخرین ذخیره ش رو هم دودستی تقدیم کنه؟!! اگه راس میگی "پاشو" شال و کلا کن دست 4 نفرم بگیر برو تا نیاوردیش کوتا نیا...» بعد فقط نشستم و گریه کردم... اینقدر رو دلم سنگینی کرد که اومدم اینجا بگم سبک شم.. خوش به حال شماها، دوروبرتون پر از همفکر و هم دغدغه ست... ما چی... ) : و آخر دعوانا أن بگو تا انتظار این ست... اسبی زین نخواهد شد... | |||||
وب سایت ایمیل | |||||
م م 415: دروس الاخلاقیه! (درس های اخلاقی) |
نه حاج میرزا!
اینجا هم کسی منتظر نیست!
اینجا هم عصر جمعه
که من نیم ساعت زودتر میخوام برم مسجد
همه میپرسن: کجا؟ کجا داری میری؟!
یعنی حتی به یاد ندارند که:
شاید آن یار سفر کرده چشم به دعای ما بیچارگان داشته باشد!
درس اخلاق ذیل تقدیم میشه به:
"آنهایی که فریاد تنهایی و بی کسیشان بلند است"
گاهی اوقات باید سرتو به سنگ بزنی
قبل از اون که به سنگ بخوره
و تازه بفهمی
"تنهایی بهتره از وقتی که با تن هایی!!!"
پ.ن:
اگه نتیجه نداد
این راهو امتحان کنید: