2022 السردیه
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ
پیاده از جمکران برمیگشتم خونه
از کوچه های پرپیچ و خم و خلوتش...
به یه پسربچه افغانی رسیدم که هر چند قدم مینشست و خودشو بغل میکرد...
یه کم که گرم میشد باز راه میافتاد
منو که دید خندید!
دستاشو نشون داد
چند تا اسکناس مچاله
گفت
امروز چهار هزار و پونصد کار کردم
دیروز ده تومن!!!
همینجور میلرزید
چیزی نپوشیده بود جز یه بافت تنها
تا چهار راه با هم بودیم
یه لحظه از خندیدن دست نکشید...
از کوچه های پرپیچ و خم و خلوتش...
به یه پسربچه افغانی رسیدم که هر چند قدم مینشست و خودشو بغل میکرد...
یه کم که گرم میشد باز راه میافتاد
منو که دید خندید!
دستاشو نشون داد
چند تا اسکناس مچاله
گفت
امروز چهار هزار و پونصد کار کردم
دیروز ده تومن!!!
همینجور میلرزید
چیزی نپوشیده بود جز یه بافت تنها
تا چهار راه با هم بودیم
یه لحظه از خندیدن دست نکشید...
- ۹۳/۰۹/۱۱