ابن السلطان الصغیر
روباه گفت:
شازده کوچولو مودبانه جواب داد:
-سلام
سر برگرداند ولی کسی را ندید.
صدا گفت:
-من اینجا هستم،زیر درخت سیب...
-تو کی هستی؟خیلی خوشگلی...
روباه گفت:
-من روباهم.
شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد:
-بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم...
روباه گفت:
-نمی توانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:
-ببخش!
اما کمی فکر کرد و باز گفت:
-اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-تو اهل اینجا نیستی. پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت:
-پی آدمها می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند.
این کارشان اسباب زحمت است!
مرغ هم پرورش می دهند.فایده شان فقط همین است.
تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت:
-نه! من پی دوست می گردم.
اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود.
یعنی پیوند بستن...
-پیوند بستن؟
روباه گفت:
-البته!
مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی،مثل صدهزار پسر بچه دیگر.
نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.
من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صدهزار روباه دیگر.
ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.
تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد...
شازده کوچولو گفت:
-کم کم دارم می فهمم.
یک گل هست...
که گمانم مرا اهلی کرده باشد...
پ.ن:
مشهد که بودم
یه بار دیگه شاهزاده کوچولو رو خوندم
دیروز هم ه.خ در موردش میپرسید
فک کنم خواب نما شده باشه!!!
- ۹۳/۰۶/۰۱