الوحیدیه
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ
پریشب یکی از رفقا
زنگ زد که من ساعت دو میرسم
کلید خونمون رو مشهد جا گذاشتم
بیام خونتون؟
اومد و تا صبح بیدار بودیم
یه ساعت خوابیدم تا نماز
دیگه خواب نرفتم
ظهر دوستی که اتفاقا شب به یادش بودم زنگ زد
گفت: حاجی میدونی بابا شدم؟
داد میزنم: دوباره؟! نب بابااااا...
گفت بیایید خونه ما, تنهام
گفتم حسین که خوابه
منم خوابم نمیبره
نمیدونم چی بشه!
چند دقیقه بعد پیام داد: ناهار گذاشتم بیایید!
بی مقدمه!!!
ظهر پردیسان منزل دوست به صرف ناهار...
عصر که شد گفتیم چیکار کنیم
همگی با هم برگشتیم خونه ما!!!
سه نفر بودیم و سه نفرمون تو خونه هامون تنهااا
پ.ن:
تنهایی بیداد میکنه ها...
زنگ زد که من ساعت دو میرسم
کلید خونمون رو مشهد جا گذاشتم
بیام خونتون؟
اومد و تا صبح بیدار بودیم
یه ساعت خوابیدم تا نماز
دیگه خواب نرفتم
ظهر دوستی که اتفاقا شب به یادش بودم زنگ زد
گفت: حاجی میدونی بابا شدم؟
داد میزنم: دوباره؟! نب بابااااا...
گفت بیایید خونه ما, تنهام
گفتم حسین که خوابه
منم خوابم نمیبره
نمیدونم چی بشه!
چند دقیقه بعد پیام داد: ناهار گذاشتم بیایید!
بی مقدمه!!!
ظهر پردیسان منزل دوست به صرف ناهار...
عصر که شد گفتیم چیکار کنیم
همگی با هم برگشتیم خونه ما!!!
سه نفر بودیم و سه نفرمون تو خونه هامون تنهااا
پ.ن:
تنهایی بیداد میکنه ها...
- ۹۳/۰۵/۰۹