الفنلاندیه
سالها پیش از سوریه که برمیگشتم
توی قطار توریستی رو دیدم
اجازه گرفتم پیشش نشستم
و حسابی با هم رفیق شدیم
تا ایران با هم بودیم
چند روزی رو با هم تبریزو گشتیم
بعد با هم رفتیم تا مرز ارمنستان و خداحافظی!
فنلاندی بود و خانمش گرجی!
از ارمنستان هم میخواست بره پیش خانواده خانمش
پرسیدم: چطور با یه دختر گرجی ازدواج کردی؟!
گفت: همینجوری (بگ پکری) داشتم گرجستانو میگشتم
تو یه میدونی، دختری رو دیدم ازش خوشم اومد
با هم صحبت کردیم و بهش گفتم: با من ازدواج میکنی؟!
قبول کرد!!!
ازدواج کردیم!
+ عکس و فیلمای خونه و زن و زندگیشو هم با گوشی نوکیاش بهم نشون داد!
پ.ن:
اینقدر تو پیله های خودبافته مون گیر افتادیم
که اصلا فکرشم نمیتونیم بکنیم
که به شکل دیگر و بهتر و ساده تری هم میشه زندگی کرد!
- ۹۳/۰۴/۱۷