الاحساساتیه
سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ
کنار محیا نیم خیز نشستم باهاش حرف بزنم
یهو خودش رو انداخت تو بغلم
دستاش دور گردنم انداخت
سفت بغل کرد
بعد همینجور موند!
یک دقیقه
دو دقیقه
...
تعادل نداشتم
خندمم گرفته بود
نمیخواستمم وضعو بهم بزنم
هر لحظه اش برام غنیمت بود
حس خیلی خوبی به عآدم میده
ما هم عقده ای بغل!!!
همه کفشون بریده بود
مامانش میگه
حاجی من حسودیم شد!
یهو خودش رو انداخت تو بغلم
دستاش دور گردنم انداخت
سفت بغل کرد
بعد همینجور موند!
یک دقیقه
دو دقیقه
...
تعادل نداشتم
خندمم گرفته بود
نمیخواستمم وضعو بهم بزنم
هر لحظه اش برام غنیمت بود
حس خیلی خوبی به عآدم میده
ما هم عقده ای بغل!!!
همه کفشون بریده بود
مامانش میگه
حاجی من حسودیم شد!
- ۹۳/۰۴/۱۷