م م 1083: الفانتزیه!!!
دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۱۹ ب.ظ
مادرم هعی میگه:
حاجی لباساتو عوض ، کن، خودتو خشک کن و ...
تو آفتاب ایستادم و میگم:
منتظرم یکی از این دخترا غرق بشه
من برم نجاتش بدم
بعد با من ازدواج کنه!
خانواده های کناریمون هم به خنده میفتن!
حاجی لباساتو عوض ، کن، خودتو خشک کن و ...
تو آفتاب ایستادم و میگم:
منتظرم یکی از این دخترا غرق بشه
من برم نجاتش بدم
بعد با من ازدواج کنه!
خانواده های کناریمون هم به خنده میفتن!
- ۹۳/۰۱/۰۴
حاجی اصلا فداکاریت منو کشته ...............
بعد دختره همین طوری فرت باهات ازدواج کنه حاجی بعله؟؟؟؟؟؟؟؟؟