م م 1006: کن الطفل مع الاطفال! (با کودکان کودک باش!)
داشتم از مسجد برمیگشتم
چند تا از بچه های کوچه داشتن فوتبال بازی میکردن
کوچولو بودن و دبستانی!
ما هم تسبیح در دست و ذکر گویان
همچون اولیاء الله!!!
با خضوع و خشوع فراوان از وسط زمینشون عبور میکردیم
که یکیشون اومد با توپ از کنار حضرت ما رد بشه که...
با رعایت اصل غافلگیری و سرعت عمل
توپو از پاش درآوردیم
و رفتیم گل هم زدیم!!!
سدید الدین محمد عوفی بخاری - از نویسندگان و دانشمندان اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم- این داستان را در کتاب «جوامع الحکایات و لوامع الروایات» آورده است:
روزی پیامبر اکرم (ص) برای اقامه نماز عصر از منزل خارج شد.
در کوچههای مدینه کودکان وقتی حضرت را مشاهده کردند دست از بازی کشیدند و به دور آن حضرت حلقه زدند و به هوا میپریدند و میگفتند:
شتر من باش!
پیامبر(ص) هم یکی یکی آنها را روی کول خود میگذاشت.
اصحاب حضرت که در مسجد به انتظار نشسته بودند وقتی با تأخیر حضرت مواجه شدند نگران شدند.
بلال از مسجد خارج شد تا ببیند چه اتفاقی باعث تأخیر پیامبر(ص) شده است.
همین که بلال در راه با این جریان مواجه شد، به کودکان اعتراض کرد و خواست کودکان را از اطراف پیامبر دور سازد و آن حضرت را از دست آنان نجات دهد، ولی پیامبر اکرم(ص) با اشاره او را از این کار بازداشت و آرام به او فرمود:
به منزل برو ببین چیزی پیدا میکنی برای اینها بیاوری.
بلال به منزل پیامبر(ص) رفت و هشت گردو یافت و آنها را نزد پیامبر(ص) آورد.
پیامبر گردوها را در دست گرفت و خطاب به کودکان فرمود:
آیا شتر خود را به این گردوها میفروشید؟
کودکان به این معامله رضایت دادند و با خوشحالی حضرت را رها کردند.
پیامبر نیز عازم مسجد شد و فرمود:
خدا رحمت کند برادرم یوسف را که او را به چند درهم فروختند و مرا نیز به هشت گردو.
- ۹۲/۱۲/۱۴