م م 778: النهایه! (پایان کار!)
بعد از اون ماجرا
و اینکه من مدتها خونه نرفتم
گذشت و گذشت
(کمتر از یک سال!)
یه بار که رفته بودم خونه (منظورم از خونه، خونه پدریمه!)
خاله ام هم اونجا بود
داشتند با مادرم چایی میخوردن
منم رو مبل نشسته بودم و کتاب میخوندم!
یهو لحن مادرم عوض شد
لحنی گرفت که وقتی میخواد مطلبی رو غیر مستقیم به کسی بگه اون لحنو میگیره!
(این نشون میده من چقد مادرمو خوب میشناسم!)
با خاله ام حرف میزد واسه این که من بشنوم
همون لحظه هم مطمئن بودم که خاله ام خبر داره
و این گفتن ها واسه منه!
_ دختر فلانی هم شنیدی طلاق گرفت!؟
(من به جا نیاوردم! چون واسه من فقط یه اسم بود! نه دختر فلانی!)
خاله ام: کی؟! همون چشم زاغه؟!
_ آره! با چه مصیبتی هم طلاق و طلاق کاری!!! کردن!
شوهرش دست بزن داشت!
میگن مریض بوده! خیلی اذیت کرده دختره رو!
...
من همینجور به کتاب زل زده بودم
و به اون دعاهایی فکر میکردم
که تو حرم واسه خوشبختیش کرده بودم!
...
چند روزی چیزی نگفتم
تا آخر به مادرم گفتم: ماما چی شد؟!
_ چی؟!
من: همون که چشای سبز داشت!
_ با شوهرش که دکتر بود همیشه دعوا داشتند طلاق گرفت آخر!
من: چرا؟!
_ دکتره مشکل روحی روانی داشته! به همه چی شک داشته!
اذیتش میکرده! مرد هم نبوده! ...
دیگه چیزی نگفتم
و به این فکر میکردم اونی که به خاطر مدرک پزشکیش رو هوا زدنش
خودش مریض از آب دراومده!
از هول هلیم/حلیم افتادن تو دیگ ...
از خواستگاری من دو ماه نگذشته بود
که خبر ازدواجش با دکتر!!! پخش شد!
بی سروصدا و بی هیچ واکنشی چند روز تعطیلی رو گذروندم و برگشتم قم
...
یه روز خواهرم بهم زنگ زد
بی مقدمه چینی گفت:
شنیدی طلاق گرفته!؟
گفتم عآره!
با تعجب گفت: خبر داشتی؟!
گفتم: عآره!
گفت: خب؟؟!
گفتم: هیچی!
...
حدیث داریم کسی که به خاطر زیبایی یا ثروت دختری باهاش ازدواج کنه
خدا چنین و چنانش میکنه
دوره ای شده که دخترها واسه مدرک و ثروت با آدم ازدواج میکنن
خدایا! اونا چی؟!
...
چند وقت بعد دختر خالمو دیدم
از طلاقشون چند ماهی گذشته بود
گفت: حاجی! دختره رو تو مسجد میبینم همیشه!
(چرا اون موقع که منو فروخت، به یاد خدا نبود؟!)
حاجی اینقدر بهش سخت گذشته
(به من سخت نگذشت؟!)
الان اگه یکی یکم بهش محبت کنه عین پروانه تا آخر عمر دورش میپرخه!
الان اینقدر قدرتو میدونه
(الان؟!)
حاجی میدونی هنوز دختره؟!
(مگه اهمیتی هم داره؟!
مگه میشه با کسی زندگی کرد که مدتها با یکی دیگه زیر یه سقف بوده،
و بارها ازش کتک خورده!)
حاجی فکراتو بکن
اون اشتباه کرده
و الان خودش بهتر از همه میدونه اشتباه کرده
الان بیای دیگه نه نمیگه!
(مگه دیگه ارزشی هم داره این بله گفتن!؟)
+ دختر خاله ام نیم ساعتی گفت و گفت و من فقط گوش دادم
(اون حرفای تو پرانتز حرفای نگفته منه!)
قول دادم بهش فکر کنم تا قبول کرد دیگه ادامه نده!
چند وقتی با خودم کلنجار رفتم
آخر مثه همیشه قبل از درس استادی که بهم خیلی توجه و لطف داشته و داره
(پیرمردی باصفا از دوستان و شاگردان آقای بهجت ره)
چند دقیقه ای وقت خواستم
قرآنو براش بردم
و ازش استخاره خواستم
حمد خوند با یه کم دعا
قرآنو باز کرد:
حاجی بده!
و اینجوری هر چه بین ما بود تموم شد
حداقل واسه من!
و برای همیشه!
+ و یه اعتراف تکان دهنده:
در طی سالهایی که به دنبال امر ازدواجم بودم
اینقدر پیگیری موارد و منتظر موندن ها و حرف و صحبت های مردم و ... برام سخت بود
که دیگه از همون اول واسه کسایی که معرفی میکردن، اول استخاره میکردم
اگه بد بودم دیگه اصلا دنبالش نمیرفتم!
دیگه برو و بیا و هماهنگی و دیدن دختر و شام و ناهار خونه پدر دختر و صحبت های مقدماتی و ...
همه اش پر!
و من هم راحت شدم!!!
و جالب این که بین پنجاه الی هشتاد نفری که بهم پیشنهاد شد
و من ندید! اول استخاره کردم که پا پیش بزارم یا نه
تنها سه چهار نفر استخاره شون خوب اومد!!!
که اونا هم نشد!
والا...
انگار خدا واقعا نمیخواد ما از تنهایی در بیاییم!
- ۹۲/۱۰/۲۳