م م 661: خاطرات تبلیغنا!
سه شنبه 5 آذر1392 ساعت: 8:41 | توسط:zeinab | ||||
حاجی تا صف شلوغ نشده امضای منو بده من برم میام اینجا یاد امام جماعت مدارس ابتدایی میوفتم که 10-15 تا بچه کوچولو دورشن و هی با سوالاشون میخوان دیوونش کنن اما ایشون خیلی آروم و صبور جواب میده راستی من هروقت اومدم (که تعداد این اومدن هام زیاده چون من تمام آرشیو رو خوندم) این امار گیر بالای 3 نفر آنلاین رو نشون داده چرا تهمت می زنین بهش طفلکی؟ | |||||
وب سایت ایمیل | |||||
م م 660: الطاف عجیبه اصدقائنا! (لطف های غیر معمول دوستان ما!) |
دوستان توجه داشته باشید که مطلب فوق کامنت یکی از دوستانه که کپی شده
باز مثه اون دفه سوء تفاهم نشه بیادید یقه آخوندی مارو بگیرین!
والا...
این کامنتو که خوندم
یاد یکی از شیرین ترین خاطرات تبلیغم افتادم!
دومین سالی که رفتم تبلیغ (تبلیغ روستا!)
یه جایی بود تو باغملک خوزستان!
هر روز عصر میرفتم مدرسه یک کلاسه روستا
که حتی دیوار نداشت
و زنگ تفریح که میشد همه ملت از رو پشت بومها و حیاطهاشون
(که اونا هم دیوار نداشت!!)
بچه هاشونو رو میدیدن که با حاجاغا تو حیاط خاکی مشغولن
حرف! خنده! بازی! سوال جواب!
بچه ها کوچیک بودن
همه دبستانی
و تقریبا همه دختر!
(جز یکی دو تا بچه خیلی کوچیک که هویجوری فقط میومدن سر کلاس و پسر بودن!)
پسرها همین که بزرگ میشدن
میرفتن واسه چراندن گوسفندها تو کوه
یا هر کمک دیگه ای که تو کشاورزی و دامداری ازشون برمیومد!
جالبترش که همیشه خودمو هم به خنده مینداخت موقع تعطیلی بود
از لحظه ای که از کلاس بیرون میومدن
تقریبا ۱۵ تا بچه عینهو جوجه!!! دورم حلقه میزدن
و هماهنگ با سرعت قدمهای من
که مجبور بودم آهسته برم تا زیر دست و پا نرن!!!
تا روستا میومدن!
دقیقا عین یه گارد محافظ! یه حلقه به هم فشرده دورم درست میکردن
که هرکی میدید به خنده میافتاد!
تازه همه خوراکیهاشونو که از تنها دکه و مغازه روستا خریده بودن رو میکردن
زیاد متنوع نبود
پفک و چیپس فقط!
آدامس موزی خارجی یه کالای لوکس به شمار می اومد
که تنها مشتریش من بودم که به عنوان جایزه همیشه تو جیبم داشتم!
یادمه روز اول روشون نمیشد بهم تعارف کنن
ولی همین که اولین نفر تعارف کرد
و منم برداشتم که دلش نشکنه
یه عالمه پفک و چیپس به سمتم دراز شد!
هر چند تا دونه که خودشون میخوردن
حتما یه دفه هم به من تعارف میکردن!
تصور کنین یه حاجاغای با ابهتی چون بنده!!!
که بین بچه ها محاصره شده
و داره پفک میخوره و از جاده اصلی روستا که تنها جاده شون هم بود! میاد به سمت روستا!
هر کسی جلو در خونشون که میرسید
خداحافظی میکرد و میرفت!
آخر من میموندم و دختر میزبان که با هم میرفتیم خونه!
یادش بخیر
چه دوران خوشی بود!
امیدوارم هر جا هستن شاد و خوشبخت باشن!
پ.ن:
بین دخترا یکی بود به نام زهره
یعنی صدتا پسرو حریف بود
یه روحیه مردونه و خشن و کماندویی داشت که نگو!
یه فحشهایی هم بلد بود که من پیشش درس پس میدادم!
مرد بود مرررررررررررررررررررد!
- ۹۲/۰۹/۰۵