م م 595: املنا المهمله! (آرزوی بر باد رفته!)
چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۲۸ ب.ظ
امشب بعد از مدتها رفتیم مدرسه سطح یکمون
به نیت سخنرانی و روضه و سینه زنی و فیضش (شام!)
و البته دیدن رفقا و اساتید!
...
به نیت اولمون رسیدیم
اما از صد و پنجاه نفری که تو مجلس بودم کمتر از 7 نفرو میشناختم!
غریـــــــــــــــــــــــــــــــب! مونده بودم اون وسط!
یه زمونی ما اونجا سلطنت میکردیم
و چه اتیشهایی میسوزوندیم!
الان هیشکی حتی مارو نمیشناخت!
هعی وای من!
هر چه دنبال رفقای مجرد گشتیم که تلپ شیم خونه شون
و شب تنها نمونیم باز!
هیچکی نبود
از یکی احوال پرسیدیم
گفت: همه رفتن تبلیغ!!!
یعنی چنان دست از پا درازتر برگشتیم که...
- ۹۲/۰۸/۱۵
نمیدونم ولی یادمه اولش م بود
یا خودت بگو یا خودم میگم!