م م 499: الماساج! (ماساژ!)
عاغا این رفیق ما
همینجور داره به ما حال میده
صبح بعد از نماز نشستیم به خوندن و نوشتن و اینا...
بعد چند ساعتی کار، یه ساعتی خوابیدیم
بیدار که شدیم همینجور تو دلمون داشتیم با خدا راز و نیاز میکردیم
که: "خدایا! میشه یه نیم ساعت دیگه اضافه بر سازمان بخوابیم و اینا..."
یهو گفت:
حاجی میخوام یه ماساژت بدم حال کنی!
یعنی همونجا رو تشکمون یه غلط زدیم
و به رو خوابیدیم به نشانه رضایت!
چند دقیقه که گذشت
هر چی به خودمون فشار آوردیم بروز ندیم نشد!!!
شروع کردیم کوبیدن ساق پامون به زمین!
یه لگد هم به کمر طرف زدیم!
طرف هم میخندید!
رسید به پا و گفت: حاجی رگو بگیرم؟
راستش ماساژ کمر زیاد گرفتم اما پا رو تجربه نداشتم
والا اصن ما نمیدونستیم پا هم رگ داره
از رو سادگی گفتیم: عآره!
عاغا شروع کرد از کنار قوزک پا رگو گرفتن و ...
یعنی نفسم بند اومد
انگشتمو گاز گرفتم
دیدم افاقه نمی کنه
دیگه شروع کردم داد زدن!
البته بدون اینکه حرکتی کنم
طرف هم هعی میخندید و ریلکس به کارش ادامه میداد نامرد!!!
پ.ن:
من حاجی هفت سال دارم!
(یعنی جووون شدم ها!)
- ۹۲/۰۷/۱۲
وووییییییییییییییی
ولی خب خداروشکر شما حال کردی