م م 447: المعراجیه! (گپی با خدا)
تو قم که به مجرد جماعت خونه نمیدن!
عمراً!!!
یادمه رفتم پیش خدا
و عرضه داشتم:
خدا منو که میشناسی؟
گفت: عاره!
گفتم: تا حالا دروغ گفتم؟
گفت: نه!
گفتم: چاخان کردم؟
گفت: نه!
گفتم: ...
تا اومدم یه چیزی بگم
خدا گفت: أأأأأأأه! حاجی بگو دیگه!
گفتم:
به خونه مجردی میخام!
جور کن واسم! تورو خدا!!!!
اصن من میکنمش زائرسرا!
ثوابش هم نصف نصف!
یه کم گذشت و گفت:
باشه! فردا برو بلوار جمهوری و ...
عاغا مارو میگی!!!
پقّی زدیم زیر خنده
گفتم: خدایا! با حاجی هم عاره؟!
مارو گیر آوردی؟
مارو چه به جمهوری!!! بالا شهر؟! اونم قم!
ما شاه مند قاسم و باغ پنبه هم راضی ایم ها!
گفت:
نه دیگه! صفت اراده عین ذات ما بر این تعلق گرفته و ذات احدیت ما اجازه نمیده که ...
(خیلیاشو نفهمیدم دیگه!)
پ.ن:
هیچی دیگه!
الان در به در دنبال یه منشی 22 ساله مجرد میگردم
(با روابط عمومی بالا!)
فقط بیاد به مهامین (جمع میهمان!) وقت بده و هماهنگیاشونو انجام بده!
یعنی همیشه من باید یه عده رو بیرون کنم تا بقیه بتونن بیان!
خدایا شکرت!
پ.ن 2:
تا یه ساعت دیگه سانس جدید مهامین میرسن!
برم خونه رو مرتب کنم یخده!
- ۹۲/۰۶/۲۹
منظورمنم همون چشم برزخی بود حاجی وگرنه که خدا دمش گرم با همه رفیقه