م م 381: انا اعطیناک! (ما به تو عطا میکنیم!)
دیشب که در بستر!!!
وب دوستانو چک میکردم
پست مفصلی خوندم
در مورد ارتباط و صحبتهای مادر (مدیر وبلاگ) و فرزند کوچکش!!!
عاغا اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتیم که نگو!!!
یعنی به شدت آرزو کردم یه بچه کوچیک داشتم
بچه ای که بتونه حداقل یه کم حرف بزنه!
نه خیلی کوچیک!
واقعا!!!
چند دفعه ای تا حالا این آرزو رو کردم
اما دیشب عجیب از ته دل اینو خواستم!
حالا هر چی میگردم اون کدوم وب بود پیداش نمیکنم تو وب دوستان
شایدم از صفحه نخست بلاگفا بهش رسیدم
اصن یادم نمیاد!
ولی عجیب داغی به دل ما گذاشت!
داغ فرزند!!!
پ.ن:
من که میدونم الان همتون نیشاتون بازه
و دارین با خودتون میگین حاجی زن میخواد
داره غیرمستقیم میگه!!!
تو روح همه اونایی که خندیدن
و این فکرو با خودشو کردن!
صلـــــــــــــــــــــوات!!!
والا...
پ.ن 2:
یه دفعه خوابی دیدم
رفتم پیش حاج اکبر معبّر!
(یکی گفت مرحوم شده!)
تنها خوابی که تو عمرم واسه یه معبر تعریف کردم همون بود!
اینجور تعبیر کرد که:
نوه هات زیاد میشن!
(نگفت بچه ها! گفت نوه هات و نسلت کلاً!)
پ.ن 3:
جالب این که دقیقا
بعد همون پست یه پست دیگه از نیکولا خوندم
کاملا در تضاد با اون!
هرچند پستش اصلا به دلم ننشست
به نظرم بیشتر یه ژست روشنفکری اومد
تا یه واقعیت و حرف دل!
شایدم صرفا موضوعی بوده براش جهت نوشتن یه پست
همین!
اما اون پست قبلی ....
چنان از دل برامده بود که
اونچنان هم بر دلمان نشست!!!
اینا هم دو تا پست مینی مال در مورد کودک!!!
(نمیدونم چی شده هم زدن به کار بچه!!!)
والا...
&
عاشق این عکسم!
واسم خاطراتی رو تداعی میکنه که خیلی شیرینن!
(عکس اخری رو میگم منحرفا!!!)
- ۹۲/۰۶/۱۵