م م 380: نحن هکذا فی الطفولیه!!! (ما بچه گیامون اینجوری بودیم!)
اخرین باری که رفته بودم خونه
خواهر بزرگم که بیشتر از 18 خواهر و 15 برادر دیگه ام دوسش دارم
با دیدم عکسی که از یه مارمولک گرفته بود
(این یکیو که تو یه اردویی گرفته ام، چون مورد نداره! بدون رمز میذارم!!!)
http://www.8pic.ir/images/79142190469952433064.jpg
تمساحیه واسه خودش لامصّب!!!
ایشان با دیدن این عکس فرمودند:
حاجی یادته بچه که بودی
(یعنی الان نیستم؟!)
روز تولدم چی بهم دادی؟!
عاغا ما هر چی فک کردیم چیزی یادمون نیومد!
ایشان در ادامه فرمودند:
(با لحن مجری اخبار بخونید)
یه بسته کوچولو آوردی، کادو پیچ شده!
بازش کردم، دیدم قوطی کبریته!
در قوطی رو که باز کردم
یه بچه مارمولک خیلی کوچیک پرید بیرون
و همه جیـــــــــــــــــــــغ جیـــــــــــــــغ!
من:
لا حول و لا قوه الا بالله...
:))
ایشان خاطر نشان کردند:
یادت نیومد، هان؟!؟
گفتی چند تا تخم مارمولک پبدا کردی
و همونجا جلو تو یکی از تخم ها شکسته و این بچه مارمولکه ازش اومده بیرون!
(همونی که کادوش کرده بودم!!!)
عاغا تا اینو گفت
خاطرات بچه گیامون زنده شد
خاطره هه یادمون اومد!
جلو چشم خودم شاهد تولد یه مارمواک از تو تخم بودم!
و چون چیزی باارزش تر از اون تو دنیا نداشت
(دروغ گفتم!!!)
همونو کادو کردم دادم به خواهرم!
پ.ن:
اگه خریدار واسه اون دوس جونیام پیدا نشد
مجبورم باز هدیه شون کنم به خواهرام!!!
والا...
- ۹۲/۰۶/۱۴
ولی وبتو رصد میکردم همیشه !!!
حاجی علت غیبت رو هم خودت بهتر میدونی
می خواستم متنبه ات کنم !!!!
دیدم به اندازه کافی شدی
تصمیم گرفتم برگردم .
محکم گرفته بودمش در نره
دلم نیومد مارمولکه رو بکشم رفتم ولش کردم تو
بباغچه تا بره پیش خانوادش !!!!!