م م 314: النعمه و اخیر موجودان ولکن ... (خیر و نعمت فراوونه اما ...)
سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۲۸ ب.ظ
رفتم در خونه یکی ار رفقای درجه یکی که عاشقشم
اینقدر این بشر پاک و ساده و به فطرت نزدیکه که حدّ نداره!
...
حاجی بیا تو!!!
نه! فقط اومدم این کتابتو پس بدم!
بیا تو!
مزاحمت نمیشم!
بدون این که جواب بده راه میافته و میره داخل!
پشت سرش میرم!
صداشو آروم میکنه و میگه:
خواهر خانمم اینا اینجان!
خانمم کاری به کارم نداره!
میریم تو اتاقی که کتابخونه طفه
کتابخونه ای که تا سقفش قفسه کتابه
یه ضلع اتاق فقط دیوان شعراست!
میگه:
حاجی میخوای یه نظر خواهر خانمم رو ببینی؟!
ول کن مهدی!
چرا؟!
بیا دیگه!
نه جون مهدی! بیخیال!!
...
(چیه؟! منتظر بقیه شین؟! گفتم که بیخیال!!!)
:)
پ.ن:
خانم خودش حافظ قرآنه!
از همون موقعی که ازدواج کرد اصرار میکرد من خواهر خانمشو بگیرم
تا الان که بچه اش فشنگ حرف میزنه!
- ۹۲/۰۵/۲۹