م م 276: لا اعلم این رزقی؟ فی البحر ام فی البر؟!
صبح عید فطر با پسرخاله گرام راه افتادیم واسه آش!!!
از دیشبش قرار گذاشته بودیم
امید نداشتم بیدار بشه
ولی شیش صبح بهم زنگ زد
منم که شب تا صبحشو بیدار بودم!
شیـــــــــــــــــــــــــــش تا آشفروشی رو که تو شهر میشناختیم سر زدیم همه بسته بودن!
شیش تا!!!
از سر شهر تا تهشو چند بار اومدیم و رفتیم
همه تعطیل!!!
یه جا دیدیم همه ظرفهای بزرگ آش دستشونه و دارن میرن
انگار دنیا رو بهمون دادن!
ردشونو زدیم
رسیدیم به یه خونه که درشو باز گذاشته بودن و آش رشته نذری میدادن!
هیچ کی هم نبود!
بانی با یه ملاقه اندازه کله گاو ایستاده بود بالای یه دیگ بزرگ!
فقط یه مشکل کوچولو بود:
ما با خودمون ظرف نیاورده بودیم!
یعنی یه چشمون اشک بود یه چشمون خون!!!
یه ساعت تو شهر، کله سحر، پرسه زده بودیم آش پیدا نکردیم
حالا هم...
پسر خاله ام با گریه تصنعی میگفت:
"میبینی؟ آش جلو چشممونه و نمیتونیم بخوریم؟!"
راس میگفت!
"شبای قدر خوردن این آش تو تقدیرمون نوشته نشده!!!"
اینم راس میگفت!
- ۹۲/۰۵/۱۹