م م 258: یوم الاخر من الشعباننا هکذا!
روز اول: برابر روز آخر شعبان:
ساعت 8 محمد داداشم منو رسوند سر فلکه!
40 دقیقه بعد ماشین زاهدان اومد با نوشته "یا فاروق اعظم" پشتش!!!
هعی با خودم کلنجار رفتم برم نرم؟!
اخر گفتم اهل بیت با یهودی حشر و نشر داشتن اینا که برادران اهل سنتن!
قبل از این که اتوبوس زاهدان برسه یه جوون خوش تیپ اصفهونی باهام رفیق شد
و تو اتوبوس هم کنارم نشست!
آرش مرام گذاشت و چند باری پیامک داد، گفتم مزاحمش نمیشم!
رفتم مسجد کنار پارک! همونجا تو راهروش لباسمو عوض کردم!
ماشین عقیدتی اومد ... دنبالم
رفتیم ع س! دو تا روحانی داشتن ناهار میخوردن
یکیشونو قم دیده بودم
خیلی باهم رفیق شدیم
به خاطر همون چند تا لبخندی که قم تو مرکز اعزام رد و بدل کرده بودیم!
بهم گفت خیلی اونجا بهت خندیدم که اینقدر بهشون پیله کرده بودی!!!
آخه من میخواستم برم مرکز آموزش تکاور و نیروی مخصوص و از اینا...
آخر هم قبول نکردن!
ناهار خورشت سبزی با دوغ
با مسئول کل عقیدتی سیاسی هم دیداری کردم
خیلی نورانی و خوش اخلاق و دلسوز
ظهر موقتا اومدیم تو یکی از بهترین و بزرگترین خونه های پادگان!
خونه هایی که شاهنشاه زحمت ساختشو کشیده بود
اونم واسه بالاترین مقامات نظامی منطقه!
اگه میفهمید دو تا طلبه جوون از قم اومدن توش ساکن شدن تو قبر ویبره میرفت!!!!
فقط بگم دو تا سرویس و دو تا حموم داشت و یه عالمه اتاق!
آدم واقعا گم میشد توش!
یعنی یادمون میرفت دستشویی کجاست یا وسایلمونو کدوم اتاق درآوردیم!!!
من که به طرف هعی میخندم وقتی دستشویی هارو پیدا نمیکرد!
ظهر رفتم رو کاناپه خوابیدم!
رفیقم رو تخت
آخر هم به خاطر یه مگس ناقابل! نتونسته بود بخوابه
و سردرد بدی هم شده بود!!!
میگفت منو با نمرود اشتباه گرفته بود!
چایی درس کردیم اینقدر بی مزه بود که نگو
طرف میگفت: چای احمده، من میگفتم: محاله!
حتما تقلبیه! رفتم دیدم تاریخ تولیدش 88 بود و انقضاش 90
دو سال از انقضاش گذشته بود
بار بعد چوب دارچین ریختم توش که قابل خوردن باشه!
آرش زنگ زد ده دقیقه ای شر و ور گفتیم
یعنی اگه حفاظت یا ارتباط یا ... شنود کنه بیچاره ام!!!
اس ام اس ها همینطور!
قبل اذان یه سرباز کباب و پیاز و خیار شور و کره و نون و پنیر خرما اورد
نمیدونستیم چیو با چی بخوریم!
کبابو پیاز و خیارشورشو خوردیم با یه کره!
شک داشتم پیاز بخورم یا نه
طرف میگفت: شلوار که داریم! حموم هم که هست! چه غم؟؟؟
والا...
حاجی مستقردر پادگان هم اومد و نشستیم به خاطره گویی
هر دوشون تجربه نیروی انتظامی رو داشتن و هزار خاطره خفن
کرمان اهواز کویر لوت و ...
چقدر چیزای عجیب و باور نکردنی گفتن خدا میدونه
طرف با یه طلبه دیگه با هم رفته بودن
وفتی برگشته بود دیده بود حجله اون طلبه رو بستن!
نگو رفته بوده با گروه کمین و درگیر شده بودن با اشرار و ماشینشون چپ میکنه و ...
من که عاشق این جور ماجراهام!
اگه میرفتم نیروی انتظامی هر روز باهاشون میرفتم کمین!
البته قانونا ممنوعه و نمیذارن حاجاغاها از این دست ژانگولرها بزنن!
اما خواستن توانستن است! و راه واسه حاجاغاها بازه!
میگفت با فرمانده منطقه رفتیم بالای کوهی که از دامنه اش کویر لوت شروع میشد
پایین یکدست زمین مات (همون کویر لوت)
فرمانده فرموده بود:
حاجاعا اینجارو که میبینی ساکته و خلوت
شب بیا ببین! اشرار با ماشیناشون عین سوسک دادن میرن و میان!
عین سوسک!
گفتم اینهمه ارتش و سپاه و امکانات و نیرو و ... چرا جلوشونو نمیگیرین؟؟؟
گفته: اینا آمار همه ماهارو دارن! مانعشون باشیم روزگارمونو سیاه میکنن
به زن و بچه هامون هم رحم نمیکنن!!!
اخر شب رفتیم بیرون تو بلوارهای پایگاه قدم زدیم و صحبت کردیم
و برگشتیم خوابیدیم!
- ۹۲/۰۵/۱۱